۲۸)ماله خودت

292 33 49
                                    

با‌ توقف ماشین،ونسا به اطرافش نگاه کرد و‌ با تعجب گفت:
-اینجا مدرسه ابیگله؟
زین بعد اینکه با راننده حساب کرد پیاده شد و با بدخلقی گفت:
+نه مدرسه منه!
ونسا چشم غره رفت و بعد محکم کردن کوله پشتی روی شونش گفت:
-منم دبیرستان همینجا میرم،ساختمونا فقط فرق دارن پس...
مکث کوتاه کرد و خودش رو پشت زین قایم کرد و ادامه داد:
-کسی نباید الان منو ببینه چون مدرسه رو پیچوندم
زین با خنده سرش رو تکون داد و متوجه شد اونم مثل خودش از مدرسه بدش میاد هرچند...مگه چند نفر اون جهنم رو دوست دارن؟
زین درحالیکه دست تو جیب بود سرش رو پایین انداخت تا کسی متوجش نشه و همراه ونسا راهی که سمت اتاق مدیر میرفت رو پیش گرفت.
با تقه ای وارد اتاق شد و اولین چیزی که متوجه شد چهره شرمنده ابیگل بود که‌ تو سکوت بهش زل زده بود و اگه‌ مدیر حرفی نمیزد این سکوت احتمالا ادامه پیدا میکرد.
-خوش اومدین آقای مگوایر
زین سرش رو تکون داد و بی توجه به ونسا که سمت ابیگل رفت روی صندلی نشست و گفت:
+میتونم بپرسم چه اتفاقی افتاد خانم ارسیو؟
اون سرش رو تکون داد و سرجاش نشست و گفت:
-من واقعا بخاطر همسرتون متاسفم و میدونم شرایط سختی دارین هم شما هم ابیگل اما این فحش دادن و چنگ انداختن صورت بقیه بچه ها فکر‌ نمیکنم شرایط رو برای‌ کسی‌ بهتر کنه
زین‌ به ابیگل نگاه کرد که لپ‌های سفیدش قرمز شده‌ بود و درست مثل خودش عصبی بود اما‌ تنها دلیل عصبانیت زین یاداوری کلسی از‌ طرف مدیر بود اما‌ تحمل کرد،در عوض صبر ابیگل به سر رسید و فریاد کشید:
-من شرایط سختی ندارم،حالمم خیلی خوبه...اگه هم صورت اون گرتل مسخره رو چنگ گرفتم و بهش فحش دادم فقط بخاطر این بود که به بابام گفت‌ قاتل‌ خیانتکار و یتیم خطابم کرد!
زین نه تنها از دستش عصبی نشد بلکه میخواست فقط دخترش رو توی‌ آغوشش بگیره چون اون حرفا و صدای بغض دارش حتی بیشتر از نبود کلسی اذیتش میکرد.
-ابیگل هرچی‌ باشه تو حق نداری...
+میشه پروندش رو برام پست کنین!؟
زین حرف خانم ارسیو رو با گستاخی قطع‌‌ کرد و از سرجاش بلند شد تا سمت ابیگل‌ بره.
-ببخشید؟
دست دخترش رو توی دستش گرفت و گفت:
+میخوام یه مدرسه دیگه ثبت نامش کنم...فعلا
ونسا ابروهاش رو بالا انداخت و‌ مثل بچه اردک دنبال زین سمت در خروجی مدرسه به راه افتاد.
-وای بابا عاشقتم!
ابیگل به محض اینکه‌ به بیرون مدرسه رسیدن بغل زین پرید و با خنده صورتش رو بوسید.
+من بیشتر‌ کولوچه
ونسا به تصویر قشنگ جلوش با ذوق خیره شد و تازه متوجه شد چقدر اونم عاشق پدرشه اما به اندازه کافی قدرش رو‌ نمیدونه.
+امیدوارم با رفتن به مدرسه دولتی مشکلی نداشته باشی
زین با ناراحتی به ابیگل گفت و اونم هنوز بخاطر ذوقی که از قبل داشت سرش رو به نشونه نه تکون داد.
+ونسا یه...
زین سرش رو بالا گرفت تا از ونسا یه ماشین دیگه درخواست کنه اما به محض دیدن چهره فوق آشنا پشت سر ونسا متوقف شد.
ونسا از روی‌ کنجکاوی رد‌ نگاه زین رو دنبال کرد و با دیدن سونیا کنار خیابون چشم هاش حسابی درشت شدن.
-اوه خدا...شناختیش؟
زین دندون قروچه ای کرد و با حرص گفت:
+هرزه عوضی،اینجا چیکار میکنه!؟
ونسا گوش های ابیگل رو‌ گرفت و گفت:
-میدونم فحش دادی ولی واقعا یه هرزست...میشناسمش چون دبیرستان ما میاد الانم احتمالا میخواد بره به فاحشگیش برسه!
زین دستی به موهاش کشید و به سونیا پشت کرد و با همون اخم گفت:
+دبیرستان تو میاد؟بعد پخش شدن عکس چیزی بهش نگفتن؟
ونسا سرش رو‌ تکون داد و سونیا رو تماشا کرد و گفت:
-نه...احتمالا پول داده تا اخراج نشه و بچه ها‌ هم به جای اینکه اذیتش کنن آفرین میگفتن که تونسته تورو گیر بیاره!
زین نفس عمیقی کشید و بعد اینکه ابیگل‌ رو به بدن خودش‌ چسبوند و با‌ موهاش شروع به‌ بازی کرد،گفت:
+من واقعا احمقم که گولش رو‌ خوردم
ونسا دستش رو دوباره دوستانه و‌ با لبخند روی بازوی زین کشید و گفت:
-نه تو احمق نیستی اون فقط چیزخورت کرد...واقعا کارش رو بلده چون تنها کسی که عکسش پخش شده،هرزه خطاب شده و تا مرز اخراج شدن‌ رفته من بودم!
زین لبخند کمرنگی زد و جمله ونسا رو کامل کرد:
+و تو‌ حتی نصف کارای اونم انجام ندادی!
ونسا سرش رو برای تایید حرفش تکون داد و خواست حرفی بزنه ولی با اخم ناگهانی زین پشیمون شد چون حالا نگاه اون پشت سر ونسا رو نشونه گرفته بود و ونسا خوب میتونست حدس بزنه چیشده،با شنیدن صدای پای اون اخم کرد و سمت سونیا برگشت که با چهره پشیمونش از حرکت ایستاده بود.
-زین...
+لطفا برو نمیخوام کسی مارو باهم ببینه
زین حرفش رو قطع کرد و نگاهش رو از سونیا گرفت اما اون تسلیم نشد و گفت:
-به هرحال میخواستم عذرخواهی کنم...برای همسرت متاسفم
امروز‌ زیادی به یادش افتاده بود و‌ همین باعث میشد بخواد فقط به خونه بره و به چیزای نه چندان خوب رو بیاره،پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت:
+باشه حالا برو دختر جون
سونیا به ابیگل که براش اخم ترسناکی کرده بود‌ نگاه کرد و بعد نگاهش رو به ونسا داد و معلوم بود اصلا تعجب نکرده که اونارو کناره هم دیده اما به محض اینکه چهره ونسا و مالکوم جلوی چشماش اومد،دندون قروچه ای کرد و گفت:
-درسته اون ترجیح میده با دخترای جوون تر از خودش باشه ولی حداقل یکم بیشتر صبر میکردی تا از مرگ همسرش بگذره تا بعد هرزه بازی در...
ونسا با حمله به سونیا و‌ کشیدن موهاش حرفش رو قطع کرد و توی صورتش فریاد کشید:
-هرزه تویی که بخاطر پول با سوزان‌ همکاری کردی و زین رو نابود کردی
زین بازوهای ونسا رو از پشت گرفت و اونو عقب کشید تا بیشتر از این موهای اونو نکنه.
-من با مالکوم بهم زدم حالا ماله خودته دیگه چی از جونم میخوای؟
سونیا پوزخندی زد و از اونا فاصله گرفت و همون لحظه متوجه شد که نفرتش به ونسا بی پایانه!
ونسا که‌ هنوز بین بازوهای زین ناآروم بود،سمتش برگشت و گفت:
-ببخشید کاش...نمیدیدمش
زین دست هاش رو از دور بازوی اون آزاد کرد و با لبخند گفت:
+مهم نیست به هرحال جوابش رو دادی
ونسا آروم خندید و بعد سمت ابیگل گفت:
+ببخشید که شاهد همچین چیزی شدی خوشگلم
ابیگل بازوهاش رو بالا انداخت و گفت:
-لازم به عذرخواهی نیست منم برای دفعه بعد که میخوام دعوا کنم،از روش تو استفاده میکنم
زین و ونسا هردو باهم خندیدن و ونسا در پی جمله قبلیش ادامه داد:
+من خونه شما بودم میخواستم سورپرایزت کنم پس وقتی برگشتیم مستقیم برو تو اتاقت
ابیگل از‌ جاش پرید و با ذوق کف دستاش رو بهم کوبید و گفت:
-آخ جون سورپرایز
***
ونسا بعد اینکه میز رو جمع کرد رو به زین گفت:
+زندگی بدون خدمتکار سخته...نه؟
زین با یاداوری اینکه مجبور شد خدمتکار و پرستار چندین و چند ساله ابیگل رو‌ اخراج کنه فقط چون حقوق اون خرج اضافه شده بود،گفت:
+بدون پرستار بچه سخت تره باور کن!
ونسا دست به سینه به کانتر تکیه داد و گفت:
-چرا قبل شام اینقدر یهویی اخراجش کردی؟کم بود ابیگل دوباره یه جنگ رو باهات شروع کنه
زین چشماش رو چرخوند و با کلافگی گفت:
+من بهش گفتم نمیتونم حقوقت رو بدم پس بهتره بری...خیلی هم خوب اخراجش کردم و البته ممنون از‌ تو که باعث شدی ابیگل جنگ رو شروع نکنه
ونسا دست هاش رو روی همون کانتر گذاشت و خودش رو بالا کشید تا روش بشینه،سرش رو آروم تکون داد و گفت:
-حالا من یه چرت و پرتی گفتم از کجا معلوم بتونم همش پیش ابیگل باشم؟
زین انگشت اشارش رو به دماغ ونسا زد و با لبخند گفت:
+معلومه که میتونی!
ونسا خندید و با ذوق پاهاش رو‌ تکون داد چون معلوم بود که میتونه...علاوه بر‌‌ اینکه ابیگل رو خیلی دوست داشت،عاشق وقت گذروندن با زین بود اون رو‌ شبیه معمایی پیچیده و مشکل میدید که به یه کاراگاه حرفه ای نیاز داره تا حل بشه!
-راستی حرفی که به سونیا امروز گفتی...راجع به مالکوم...گفتی مالکوم برای اون،منظورت چی بود؟
لبخند ونسا مثل بهمن سقوط کرد و بغض به گلوش چنگ انداخت.
--------------
بچه رو کلا از مدرسه برد😐😂
سونیا چقدر رو مخه:)
خب به نظرتون منظور ونسا چی بود؟قضیه سونیا و مالکوم و ونسا چیههه؟:))))

Dilemma [Z.M]Where stories live. Discover now