۱۹)هنوز بچه ای

306 37 24
                                    


زین با شنیدن صدای اعلان موبایلش اونو از روی میز برداشت و همونطور که باب بعد رفتن ونسا برای خودشون ویسکی میریخت بهش گفت:
-ذوق نکن،کلسی نیست
زین چشماش رو چرخوند و بعد دیدن شماره ناشناس گفت:
+میدونم!
و با اخم شروع به خوندن تکست روی صفحه کرد:
-فردا بیا به آدرسی که بهت میدم،مهمونیه تو خونم به مناسبت برگشتم به لس‌ آنجلس...امیدوارم هدیه خوبی بیاری...همونی که میخوام!
بعد خوندن اسم لوگان‌‌ آخر پیام با حرص موبایل رو روی مبل کوبوند و فریاد خفه ای کشید که‌ توجه باب رو جلب کرد.
-چه مرگته؟
زین کف دوتا دستش رو با فشار زیادی روی صورتش گذاشت و گفت:
+لوگانه،پولش رو میخواد
باب چشماش رو چرخوند و گفت:
-هیچ غلطی نمیتونه بکنه
زین با یاداوری تهدید های لوگان توی باتلاق افکارش فرو رفت و با خودش فکر کرد اگه یه غلطی کنه فوقش چی میتونه باشه؟
+فرداشب به مهمونی دعوتم کرده به نظرت برم علاوه بر تهدیداش؟
لوگان ابروشو بالا انداخت و گفت:
-آره برو و بهش بفهمون که از تو هیچ‌ پولی نمیتونه بگیره!
***
بعد رفتن باب به مهمونی شام شرکتش،زین شروع به پرسه زدن تو اتاقش کرد  تا یه چیزی برای مهمونی مسخره لوگان پیدا کنه و‌ بپوشه.
-اینجا چیکار میکنی؟
با شنیدن صدای ونسا کمی جا خورد، برگشت و وقتی اونو توی چارچوب در دید،گفت:
-برای مهمونی امشب لباس میخوام
ونسا با اخم دست به سینه موند و گفت:
-اوه به نظرم مهمونی لوگان رو نرو اگه قبلا تهدیدت کرده پس الانم دردسر درست میکنه!
زین در مقابل اون اطلاعاتی که از دهن ونسا بیرون اومده بود با چشم های درشت شده بهش نگاه نکرد و گفت:
+تو از‌ کجا میدونی؟نکنه تو اینترنت چیزی بود؟
ونسا وقتی فهمید که حرف اضافه ای زده با اضطراب خندید و گفت:
-آم...نه...فقط...فالگوش وایستادم!
زین با خیال راحت خندید و با کف دستش موهای ونسا رو بهم ریخت و گفت:
+اصلا حرف گوش نمیدی...نه؟
ونسا با گونه های سرخ شدش خندید و گفت:
-نه!
و بعد چشم غره رفت و دست به سینه گفت:
-تقصیره باباست اون خیلی سختگیره...نمیدونم کی میخواد بفهمه که دیگه بچه نیستم!
زین در کمد باب رو باز کرد و‌ درحالی که اونجارو وارسی میکرد،گفت:
+هنوز بچه ای!
ونسا ضربه ای به شونه زین زد و با لحن عصبی گفت:
-اوف نه نیستم!
زین بعد از اینکه پیراهن و‌ کتی بیرون کشید،گفت:
+دوست پسر داشتن و مشروب خوردن تو چهارتا مهمونی کسی رو بزرگ نمیکنه
اخم ونسا به کندی باز شد،به در کمد تکیه داد و گفت:
-پس چی یه نفر رو بزرگ میکنه؟
زین بازدم عمیقی بیرون داد و با لبخند تلخی گفت:
+خسته شدن...اگه هنوز‌ خسته نیستی پس بزرگ نشدی
ونسا با اینکه خوب فهمیده بود منظورش چیه و مطمئن بود زندگی تاحالا خستش نکرده،گفت:
-از کجا میدونی خسته نیستم؟
زین به آرومی‌ صورتش رو نزدیک تر آورد و اجازه داد نفس های داغش صورتش رو مثل موم آب کنه درحالی که به چشم های‌ آبیش زل زده بود.
+چشمات هنوز برق میزنه!
ونسا آروم خندید و از زیر نگاه زین در رفت تا یه وقت به راز خجالتی بودنش پی نبره و برای عوض کردن موضوع سمت کتی که زین برداشته بود،رفت و با اکراه گفت:
-سلیقت رو‌ دوست ندارم،این برای مهمونی مناسب نیست!
زین چشم هاش رو چرخوند و با تقلید از صدای نازک ونسا گفت:
+اوه بله مرسی که کمکم میکنی استایلیست عزیزم!
ونسا اون کت رو با یه چهارخونه ضخیم قهوه ای رنگ عوض کرد و گفت:
+استایلیست عزیزت این یکی رو‌‌ ترجیح میده!
زین با بی رمقی که هنوز بخاطر دعوای شدید دیروزش حس میکرد،شروع به در آوردن تیشرتش کرد و همینکارش کافی بود تا زمانی که حواسش نیست ونسا به بدنش نگاه کنه اما به محض اینکه مچش توسط زین گرفته شد،تقریبا فریاد کشید:
-اوه خدا متاسفم...
و بعد از اینکه برگشت با تمسخر گفت:
-البته تو باید عذرخواهی کنی واقعا درست نیست جلوی یه دختر ۱۷ ساله بلوزت رو در بیاری!
زین بلند خندید و بعد پوشیدن پیراهن و درحالی که شلوارش رو در میاورد،گفت:
+به هرحال تو نگاهم کردی
ونسا پوفی کشید و با حرص گفت:
-نکردم...یعنی بخاطر تعجب بود!
زین وقتی کاملا پوشیده شد ضربه ای به شونه ونسا زد تا برگرده و‌ سمت کتی که‌ اون انتخاب کرده بود رفت:
+باشه حالا هرچی،من که میدونم شما دخترا چه چیزایی راجع به من گوگل میکنین!
ونسا ناخودآگاه خندید وقتی متوجه شد اون چقدر درسته و‌ تقریبا یادش اومد با یه سرچ‌ کوچیک میتونه کلی‌ عکس‌ لخت ازش پیدا کنه.
-آره البته این عکس آخریت که توش لخت بودی دیگه نیاز به گوگل کردن نداره چون همه جا هست!
لبخند زین با یاداوری عکسی که تقریبا زندگیش رو از هم پاشید از بین رفت و از طرفی فهمید نباید با یه دختر پرو و لجباز بحث کنه چون حالا حسابی دل شکسته شده!

----------------
مهمونی چی میشهههه؟
اگه بدون‌ پول بره به‌نظرتون لوگان چیکار میکنه؟
ونسا خیلی خنگ و کیوته😂
خب‌ ولی این اخر یکم رید به هیکل زین:)

Dilemma [Z.M]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt