۴۵)آقای مسئولیت پذیر

285 33 64
                                    


ونسا که همه تلاشش رو کرده بود تا حرفی به زین‌ نزنه و یا سوالی نپرسه‌ با دیدنش توی اون لباسای شیک نتونست جلوی خودش رو بگیره و زین که انگار منتظر حرفی از اون بود خیلی کندتر به برداشتن سوییچ و موبایلش مشغول شد.
-کجا؟
زین با شنیدن اون کلمه لبخند مرموزانه ای زد و‌ گفت:
+به بابات بگو میرم خونه سوزان شام هم اونجام منتظرم نمونین
و بعد بدون حرف اضافه ای خونه رو‌ ترک کرد و ونسا رو با دهن بازش تنها گذاشت.
-احمق مثل بچه هاست!
ونسا وقتی مطمئن شد زین رفته پشت سرش فریاد کشید و بشقابش رو روی میز کوبوند.
-میخواد حرصمو در بیاره؟هوم باشه
***
زین که از‌ کنجکاویش کم نشده بود زودتر زنگ در خونه رو زد و برخلاف انتظارش سوزان در رو باز کرد و با یه بغل گرم ازش استقبال کرد.
-هی سلام
زین پشت کلش رو کمی خاروند و آروم گفت:
+سلام...خوبی؟
سوزان سرشو تکون داد و سمت پذیرایی رفت،زین تازه متوجه لباسش شد که تقریبا بزور بدنش رو پوشونده بود و پارچه خاصی نداشت که به نظرش این اصلا عادی نبود.
-خب بگو ببینم کار رو تونستی کاریش کنی؟
اون درحالیکه گیلاس شرابی برای زین پر میکرد پرسید و زین گفت:
+شاید برم شرکت باب...کارمندش بشم!
سوزان خندید یکی از‌ همون خنده های تمسخرامیزش و گیلاسو سمت زین گرفت و گفت:
-امیدوارم بتونی باهاش کنار بیایی
زین به گیلاسش نگاهی کرد و با لحن طعنه داری گفت:
+توش چیزی نریختی که؟
سوزان چشماشو‌ چرخوند و گفت:
-اوه بیخیال اینقد کینه ای نباش
زین‌ پوزخندی زد و گفت:
+اگه کینه ای بودم اینجا کنارت نبودم!
سوزان جرعه ای از شرابی که‌همرنگ لباس ساتنش بود رو نوشید و گفت:
-به هرحال دارویی که به سونیا دادم تا بهت‌ بده فقط به شکل شدیدی تحریک کننده بود بقیه کارا کاره خودت بود
زین که خودش خوب همه اینارو فهمیده بود اخم کرد و گفت:
+باشه یادم نیار
سوزان با نیشخند انگشتاش رو از روی یقه باز زین به سمت سینش کشید و با لحن اغوا کننده ای گفت:
-دیدی؟خودت کم تقصیر نداشتی!
+و قبولش کردم!
زین که عصبی شده بود ایندفعه با تحکم گفت و سوزان با لبخند گفت:
-خب منم اشتباهمو قبول کردم دیگه بهم تیکه ننداز
زین سرشو تکون داد و‌ گفت:
+از لوگان‌ خبر داری؟
سوزان سرشو با شدت سمت زین گرفت و شراب تقریبا‌ توی دهنش پرید وقتی اسم لوگان رو شنید:
-چی؟با اون چیکار داری؟
زین خندید و‌ گفت:
+هنوز تصمیم نگرفتم که‌ باهاش چیکار کنم...به نظرت بکشمش؟
سوزان با نگرانی گیلاس رو کنار گذاشت و صورت زین رو با دستاش قاب کرد و گفت:
-به خدا قسم اگه‌ از این دیوونه بازیا در بیاری خودم میکشمت!
زین به چهره نگران سوزان خندید و چند سانتی عقب رفت تا به کانتر تکیه بده هرچند تغییری بین فاصلش با سوزان ایجاد نشد.
+باشه بزار صادق بشم تو این هفت ماه هزار بار خواستم اینکارو کنم ولی نتونستم...مطمئنم اگه‌ بلایی سرش بیارم از عذاب وجدان میمیرم چون میدونم تقصیره اون نبود
جمله آخرش رو با غم و ناراحتی غیرمنتظره ای گفت‌ غمی که با‌ یاداوری صحنه مرگ کلسی به وجود اومد.
-نبود؟نکنه...تو مقصر بودی؟
زین سرشو تکون داد و گفت:
+من لجبازی کردم و به لوگان برای شلیک کردن با اسلحش سمت خودم انگیزه دادم چون میدونستم تیر نمیزنه...اما کلسی که اینو نمیدونست فقط آویزونش شد و التماسش میکرد که تیر نزنه
زین چشماشو بست وقتی اون صحنه دوباره از جلو چشمش رد شد.
+و بعد که لوگان هلش داد درواقع خودش تلوتلو خورد و‌از بالکن‌ به سمت پایین پرت شد نمیدونم سوزی اما اینو میدونم که لوگان واقعا نمیخواست این کارو کنه و پشیمون بود
سوزان دستشو با مهربونی روی گونه‌ زین کشید و زیرلبش گفت:
-متاسفم
زین لبخندی زد و دستشو روی دست سوزان گذاشت و سرشو خم کرد تا بتونه شراب توی گیلاسش رو بخوره.
-بهتره شام بخوریم دارم از گشنگی میمیرم
زین خندید و گفت:
+خب موافقم
سوزان با خوشحالی سمت آشپزخونه رفت و غذایی که خودش به کمک اینترنت درست کرده بود رو همراه با وسایل لازم روی میز چید و اونا توی تمام طول شام‌خوردن راجع به خاطرات مربوط به خوانندگی زین حرف زدن تا اینکه مکالمشون با زنگ موبایل زین قطع شد،زین عذرخواهی کرد و اونو از توی جیبش در آورد و نگاهی به صفحه انداخت که با اسم"ونسا کوچولو"روشن شده بود.
+بله؟
اون با‌ خونسردی جواب داد ولی‌ ونسا کاملا برعکس اون درحالیکه بلند بلند گریه میکرد گفت:
-زین لطفا بیا خونه...لطفا
زین با شنیدن صدای اون تقریبا سکته کرد و با ترس پاشد و گفت:
+نسا؟خوبی؟
-نه...نه بابام امشب خونه نمیاد و برقا رفته و طوفان منو واقعا ترسونده!
زین دستشو روی قلبش گذاشت و خداروشکر‌ کرد که موضوع وحشتناکی نیست.
+همین؟
ونسا بلندتر از قبل گریه کرد و گفت:
-من فوبیای رعدوبرق دارم!
زین ته دلش میخواست آسمون رو از وسط نصف کنه که اونو ترسونده بود ولی فقط سرشو تکون داد و گفت:
+من دارم میام
وقتی قطع کرد سوزان با تعجب پرسید:
-باید بری؟کی بود؟
زین موبایل رو به جیبش برگردوند و گفت:
+آره متاسفم،دختره باب بود نمیدونم خوده باب کدوم گوری رفته و بچه رو تنها گذاشته اونم از این طوفان ترسیده
و با دستش به بیرون‌ پنجره اشاره کرد،سوزان خندید و گفت:
-خب زود برو پیشش اقای مسئولیت پذیر
زین‌ خندید و درحالیکه سمت در میرفت گفت:
+ممنون بابت همه چیز شام عالی...
سوزان با گذاشتن لبش روی لب اون حرفش رو قطع کرد و‌ زین فقط با‌ تعجب پسش زد و فریاد کشید:
+این چه‌ کوفتی بود؟
هیچ نظری نداشت که سوزان‌ چرا اونکارو کرده اما با دیدن چشم های سبزش که معصومانه بهش زل زده بود از رفتار‌ بدش خیلی زود پشیمون شد.
+متاسفم
-نه من متاسفم من بی احترامی کردم فقط...
سوزان لبشو گاز گرفت تا حرفشو ادامه نده و‌ زین فقط برای اینکه جو سنگین تر نشه در خونه رو باز کرد و تونست از نزدیک اون طوفانو ببینه!
+برو تو سرما میخوری...فعلا
سوزان دستشو براش تکون داد و با ناراحتی در رو بست و وقتی مطمئن شد که خبری از زین نیست به بغضش اجازه شکسته شدن داد.
-یکم بیشتر باید صبر میکردی دختره خنگ...معلومه که اون اماده نیست
اما اون اماده بود فقط سوزان نمیدونست که برای اون اماده نیست!
----------------
بچه فوبیا داره خب:)
زینم چه زود رفت پیشش:))))
عه وا‌ سوزان چرا بوسیدش!؟

Dilemma [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora