۷۱)آخرین نتیجه گیری

272 36 68
                                    


ونسا سمت اتاقش به راه افتاد و‌ زین هم دنبالش رفت و گفت:
+من فکر کردم ونسا،این مدت داشتم بهش فکر میکردم اما وقتی بابات گفت فهمیدم اونقدرا هم مسخره به نظر نمیاد که‌ بخوام زندگی خودمو پس بگیرم
ونسا‌‌ بین چارچوب در‌ اتاقش وایستاد و تقریبا جیغ کشید:
-زندگیتو پس بگیری؟تو میخوای انتقام بگیری زین به نظرم حتی قابلیت ادم کشتن هم داری!
زین دستاشو دو طرف چارچوب گذاشت و از‌‌‌ بین‌ دندوناش‌ گفت:
+تو خودخواهی!فقط نگران خودتی،نمیخوای زندگیم رو پس بگیرم چون میدونی دیگه نمیتونیم به‌ این وضع ادامه بدیم!
بغض ونسا بدون‌ اخطار قبلی شکست و با تعجب به زین که‌ حرفای تقریبا حقیقت دار رو توی صورت اون گفت،زل زد تا مطمئن بشه این یه شوخی نیست.
-آره من خودخواهم...چون میخوام سالم باشی،چون نمیخوام تو دردسر بیوفتی،چون‌ میخوام دوباره شغل قبلیت رو داشته باشی،چون میخوام ابیگل رو پس بگیری...چون بهت اهمیت میدم
قفسه سینه‌‌ زین بخاطر‌ شنیدن اون حرفا به سختی بالا و پایین میرفت اما‌ لبش تکونی نمیخورد تا حرف بزنه،ونسا یک‌ قدم دیگه بهش نزدیک شد و‌ با همون صورت خیسش گفت:
-برعکس تو که بهم اهمیت نمیدی حتی به نظرم چه‌ برسه به خودم!
زین چشماش رو روی هم فشرد و همونجور که پوست لبشو میکند اسم ونسا رو زمزمه کرد:
+ونسا...
اون سینه زین رو هل داد تا از چارچوب در خارج بشه ولی فایده نداشت چون دستاش حسابی محکم‌ به دوطرف دیواره چارچوب چسبیده بود.
-برو بیرون
+ونسا!
زین ایندفعه فریاد کشید و‌دستشو روی‌دیوار کوبوند و وقتی ونسا با ترس عقب پرید فهمید به هدفش رسیده،دستاشو پایین آورد و وارد اتاق شد و گفت:
+من بهت اهمیت میدم دیگه حق نداری اون جمله رو‌ تکرار کنی...فهمیدی؟
ونسا دست‌ به سینه به میز آرایشش تکیه داد و پوزخند زد و‌ با تمسخر لب‌ زد:
-آره مشخصه!
زین نزدیکتر شد و‌ دستاشو دو طرف بدنش گذاشت تا اونو بین خودش و میز زندونی کنه.
+باشه نه به سوزان نه به لوگان کاری ندارم فقط چیزایی که از دست دادم رو پس میگیرم...خوبه؟
ونسا اشکش رو روی صورتش پاک کرد و گفت:
-کلسی رو چجوری پس میگیری؟
زین سرشو‌ پایین انداخت و با ناراحتی‌ که‌ توی صداش موج میزد گفت:
+میبینی؟برای همین به انتقام فکر میکردم چون بعضی چیزا رو نمیتونم پس بگیرم...ولی دیگه مهم نیست!
اما مهم بود...میخواست اونارو اذیت کنه فقط‌ نمیخواست ونسا چیزی بفهمه!
ونسا سرشو توی گردن زین فرو‌ برد و گفت:
-آره دیگه مهم  نیست الان فقط تو مهمی راهی که واقعا درسته رو برو زین
زین لبشو گاز گرفت تا یه وقت فحش نده،هنوز عصبی‌ بود چون نمیخواست به ونسا دروغ بگه ولی‌ نمیخواست هم حرفشو قبول کنه،چون به این موضوع فکر کرده بود فقط ونسا الان همه چیز رو با اون حرفا خراب کرد و‌ به زین حس پشیمونی رو‌ منتقل کرد.
محکم ونسا رو توی بغلش فشرد و بوسه هایی متعدد روی گوشش و لپش کاشت تا هردوشون آروم تر بشن.
شاید یه انتقام سبک...هرچیزی شد...شد!
و این آخرین نتیجه گیری زین بود!
***
بعد اینکه کفش های پاشنه بلند سفیدش رو پوشید به تصویر خودش تو آیینه که‌ توی اون بلوز سفید و دامن کوتاه کرمیش حسابی شبیه یه‌ بیزینس ومن شده بود لبخند زد و برای لحظه ای هوس کرد بیخیال دانشگاه هنر بشه و پیش پدرش کار کنه و مدیریت بخونه.
-ونسا اگه تا پنج دقیقه دیگه نیایی از حقوقت کم میکنم!
با شنیدن صدای پدرش خندید و موهای دم اسبیش رو روی شونه هاش ریخت  و با لبخند از اتاق‌ خارج شد لبخند صبحگاهی زین با دیدنش محو شد چون حسابی خواستنی شده بود اما‌ زین مجبور بود فقط نگاه کنه و حس‌کرد باید یه صحبت اساسی با ونسا راجع به‌ این موضوع داشته باشه چون معلوم نیست تا چند وقت دیگه‌ میتونه نگاه خودشو‌ کنترل کنه...یا دستاشو!
+خب بریم!
ونسا با ذوق گفت و سمت در ورودی رفت،باب بهش لبخندی زد و گفت:
-یکی اینجا خوشگل شده...اصلا‌ فکرشو‌ نکن‌ بتونی مخ بزنی
ونسا لبخند‌ از خودراضی زد و گفت:
+اوه‌‌خیلی دیر گفتی‌ این‌ اتفاق‌ افتاده
با اینکه زین‌ نمیدونست راجع به کی یا چی‌حرف میزنن ولی با خنده ونسا خندید و نفر‌ آخر از‌ خونه خارج شد.
بعد سواری کوتاهی به شرکت رسیدن و ونسا نفر‌ اول با‌ ذوق پیاده شد،سمت آسانسور رفت و‌ تمام مدت زین رو با اجتماعی بودنش و سلام و احوال پرسی کردن با دیگران در حیرت گذاشت.
ونسا از اونجایی که میدونست کجا باید کار کنه رو به‌ پدرش و زین گفت:
+خب آقایون من میرم سرکارم
باب خندید و با خداحافظی به طبقه بالای رفت اما زین و ونسا تو همون‌ طبقه پیاده شدن.
-هی...مشکلی بود بهم کمک میکنی؟
ونسا با خنده سمت زین برگشت و برای اینکه صداش به اون برسه چند قدم بهش نزدیک تر شد و گفت:
+برای کار یا چیز دیگه ای؟
و با نگاهی هیزانه از سر تا پای اون بهش فهموند منظورش از چیز دیگه چیه!
زین دندونشو روی لبش فشار داد و به اطراف نگاه کرد تا مطمئن بشه چشم‌ فوضولی روشون نیست و‌ با لبخند کجی دوباره به ونسا نگاه کرد.
-هردوش!
اگه زین برنمیگشت و وارد اتاقش نمیشد احتمالا ونسا توی بغلش میپرید پس خداروشکر کرد که زین‌ رفت،نفس‌عمیقی کشید و سمت اتاق ویل به راه افتاد و در زد.
-اوه ببین کی اینجاست
ونسا با خجالت لبخندی زد و سلام ریزی زیر لبش داد و وقتی اون بلند شد باهاش دست داد.
+خوبی؟
ویل دستی‌ بین موهای قهوه ایش کشید و بعد اینکه کتش رو صاف کرد گفت:
-حالا که دستیار مخصوص تعطیلاتم اومده عالیم
ونسا که حالا به سرخیه رژ لبش شده بود،سرشو پاییم انداخت و گفت:
+ایندفعه یکم زودتر اومدم
-کاش همیشه اینجا بمونی
لبخند ونسا محو شد وقتی حس کرد جو خیلی‌ سنگین شده،سرشو تکون داد و آروم گفت:
+اما سپتامبر مدرسه ها باز میشه
ویل با لبخندی که حالا کمرنگ شده بود،خودشو جلو کشید و گفت:
-سال آخرته درسته؟برنامت برای بعده دبیرستان چیه؟میایی اینجا؟
ونسا سرشو به نشونه منفی تکون داد و با شرمندگی گفت:
+راستش میخوام‌ طراحی‌ لباس بخونم
ویل بلند شد و درحالیکه‌ کلیدی رو توی دستش‌ تکون میداد گفت:
-اما‌ اینجا همه چی‌برات آمادست پدرت مدیره یکی‌از بهترین شرکتای تبلیغاتیه
ونسا سرشو با خنده‌ تکون داد تا حرفشو تایید کنه و بعد گفت:
+اما شغل یکم....حوصله سربریه و مدام باید کاری که بقیه میخوان رو انجام بدی من شغلی‌میخوام‌ تا بتونم توش خلاق باشم
ویل ابروهاشو بالا داد و درحالیکه با خودکارش بازی میکرد گفت:
-همیشه از محدودیت و قوانین بدت میومد!
ونسا خنده مضطربی سر داد وقتی یادش اومد در واقع در حال شکوندن قوانینه!
-----------------
خب زود آشتی کردن البته با‌ دروغ هاها:|
فکر کنین ونسا بفهمه....البته خیلییی مهربونه ولی‌خب دروغ‌دروغه😂
لیام هم اوووووومد:)))))
چه پیش بینی راجع به نقشش دارین؟

Dilemma [Z.M]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant