زین به باب نگاه کرد و دست هاش رو تو هوا تکون داد و گفت:
+هان چیه؟
-اون که بعد مرگ کلسی کاری به کارت نداشت برعکس بقیه که هرچی پول داشتی از حلقومت کشیدن بیرون لوگان اینکارو نکرد...مشکلت چیه؟
زین روی میز باب خم شد و با حرص گفت:
+مشکلم همینه دقیقا لوگان،سوزان همهآدم خوبه شدن شاید میترسن راجع به مرگ کلسی برم دادگاه نمیدونم...ولی هرچیه این موضوع که مثل فرشته شدن و من یه هیولا رو مخمه باب!
باب دستش رو روی چونشکشید و گفت:
-اره منم به این فکر کردم یه چیزی این وسط مشکوکه برای همین قرارداد رو امضا کردم
زین چشماشو ریز کرد و پرسید:
+این چه ربطی به اینکه به طرف تقریبا کار دادی داره؟
باب پوزخندی زد و موذیانه گفت:
-تو الان با سوزانی و میتونی هرغلطی کرد بفهمی،لوگان هم با اینکار به خودمون نزدیک تر کردم که اگه دارن کاری میکنن بفهمیم
زین لبخند پهنی زد و چشمکی گفت:
+افرین توهم کم باهوش نیستیا
باب با نیشخندی شونه هاش رو بالا انداخت و همون لحظه ونسا بدون در زدن وارد شد و با دیدن زین کنار پدرش لبخندش پهن تر شد.
-سلام آقایون
زین به سرتاپاش نگاهی کرد و بجایاحوال پرسی فقط تو دلش قربون صدقش رفت که چقدر توی اون دامن مدادی زرشکی و بلوز قرمزش جذاب شده بود.
-سلام خوشگلم کارت تموم شد؟
ونسا سرشو برای تایید سمت باباش تکون داد و از پشت آویزون گردنش شد و محکم گونش رو بوس کرد.
+اینا چین؟
زین با دیدن پاکت مشکی رنگی که روی میز بود و اسم شرکت روش بود پرسید و باعث شد ونسا هم با تعجب بهش نگاه کنه.
-اوه کارت دعوته فردا میرسه دستتون
ونسا دستاشو گذاشت رو صورتش و با ذوق گفت:
+اوه سالگرد بیست سالگی شرکته!
زین لبخندی زد و بعد اینکه ونسا با چندتا بوسه روی کله پدرش بهش تبریک گفت اونم همینکارو کرد ولی بدون بوسیدن.
+تبریک میگم مرد
ونسا کارت رو از پاکت بیرون آورد و با ذوق گفت:
-خب کی مهمونیه؟
باب دستشو روی دسته های صندلی گذاشت و گفت:
-میریم مالیبو و شب تو حیاط هتل نوبو رایوکان مهمونیه و برای همه کارمندا هم یه اتاق رزرو کردم تا فردا غروبش اونجا بمونن
ونسا دعوتنامه رو روی سینش فشرد و چندبار بالا پایین پرید و گفت:
+یعنی یه مهمونی کنار ساحل؟
باب سرشو برای تایید تکون و گفت:
-حالا زیاد ذوق نکن فکر نکن میتونی واقعا مهمونی بگیری
ونسا با لب و لوچهای آویزون به زین نگاه کرد که از بعده ورودش چشماش رو از روش برنداشته بود.
+این نامردیه احتمالا من کوچیکترین فرد اون مهمونی میشم!
باب خندید و گفت:
-راستی زین میدونی دیگه کی دعوته؟
به زین نگاه کرد و لبخندش محو شد وقتی نگاه خیرش رو روی ونسا پیدا کرد...اون حتیجواب بابهم نداد البته چون سوال اون رو اصلا نشنید!
-زین!
باب با صدایزین پرید و با استرس گفت:
+هوم؟چیه؟
باب هوفی کشید و تکرار کرد:
-خواستم حدس بزنی و بگی کی دعوته ولی لازم نیست خودم میگم...سوزان!
قیافه زین و ونسا پکر شد و ونسا که پشت باب بود و مطمئن بود اون نمیبینتش چشماشو چرخوند.
+این خبر خوبیه؟
بای دستاشو تو هوا تکون داد و گفت:
-حواست کجاست؟معلومه که خوبه مگه قرار نبود بهش نزدیک بشی؟تو به سوزان من به لوگان
ونسا به پنجره اتاق تکیه داد و سعی کرد با دم وبازدم هایعمیق خودشو کنترل کنه.
+خب فکر کردم میتونم یه آخر هفته رو برای خودم باشم
زین با بی رمقی گفت هرچند که فقط میخواست با ونسا باشه و تقریبا هروقت که به ونسا فکر میکرد به کل قضیه سوزان و لوگان و هر خر دیگهای رو فراموش میکرد!
***
بعد سواری یک ساعته ای ونسا بالاخره اونجا بود و نسیم گرم تابستونی ساحل لذت میبرد تا اینکه پدرش دستشو روی شونش گذاشت و کارتی سمتشگرفت و گفت:
-برو تو اتاق شماره ۲۹ طبقه دو سعی کن پنج ساعت طول ندی تا آماده بشی
ونسا خندید و بعد گرفتن کارت اتاق چمدون کوچولوش رو پشت سر خودش کشوند و متوجه زین کنار پیشخون پذیرش شد اما با احتیاط کنارش ایست کوتاهی کرد و گفت:
+میبینمت ددی
زین دستی روی ته ریشش کشید و برگشت تا ترک کردن ونسا رو تماشا کنه،اون که حالا وارد آسانسور شده بود چشمکی برای زین زد و دستشو به نشونه خداحافظی با عشوه براش تکون داد.
به محض رسیدن به اتاقش چمدونش رو باز کرد و لباسش رو در آورد و آویزون کرد تا بیشتر از این چروک نخوره،وسایل آرایشش رو برداشت و بعد چهل دقیقه صورتش رو به صورت یه دختر ۲۵ ساله تبدیل کرد و با بیخیالی شونه هاش رو بالا انداخت وقتی حس کرد زیاده روی کرده.
لباسش رو با اون پیراهن نقره ای براق که بالاتر از وسط رونش میرسید و فقط یک آستین داشت عوض کرد و متوجه شد چقدر خوب همه برجستگی های بدنش رو نشون میده،عطرش رو زد و بعد پوشیدن کفش هاش سمت کیفش رفت و موبایل و کارت اتاق رو اون تو گذاشت.
برای بار آخر به خودش تو آیین نگاه کرد و یقه لباس رو کمی بیشتر منحرف کرد تا برش وسط لباس زیاد خط سینش رو نشون نده.
+بابام منو میکشه!
به حرف خودش خندید و با قدم های محکم از اتاق بیرون رفت تا به آسانسور رسید اما همه انرژی خوبش با دیدن سوزان و زین پودر شد!
-اوه ونسا برای خودت خانومی شدی
سوزان با لبخند ازش تعریف کرد و ونسا به سختی عضله های صورتش رو محکم کرد تا چهرش رو خوشحال نشون بده.
+مرسی سوزان
کنار زین وایستاد و متوجه دست اون روی کمرش شد،با تعجب بهش نگاه کرد که چطور دستشو ماهرانه سمت جایی میبره که نباید ببره!
+بابام...پایینه؟
زین فشاری به باسنش داد و وقتی ونسا لبشو گاز گرفت با نیشخند گفت:
-آره یه نیم ساعت پیش رفت
بعد از پیاده شدن از آسانسور زین با دیدن جمعیت زیاد پشت شیشه های حیاط اخمی کرد و رو به سوزان گفت:
-هی سوزی اینجا...آدم معروف و دوستای قدیمی من و کلسی هستن میشه که...
سوزان دستشو از دور بازوی زین درآورد و هولهولکی گفت:
-درسته درسته بهتره فعلا کسی نفهمه
ونسا ازشون فاصله گرفت و لبخند پهنی زد وقتی فهمید لازم نیست اونارو کنار هم ببینه و از بین پنجره های بزرگ شیشه ای اونجا رد شد تا به حیاط پشتی برسه.
با دیدن پدرش با لبخند سمتش رفت و باب با دیدن اون بیخیال حرف زدن با کسی که قیاقش به شدت برای ونسا آشنا بود شد.
-اوه بالاخره اومدی...سخنرانیمو از دست دادی
ونسا فود فینگری از روی میز برداشت و بعد خوردنش گفت:
+عیب نداره تو خونه زیاد شنیدم
زن مو بلوندی که کنارش بود خندید و توجه ونسا رو جلب کرد،ونسا متوجه شد که چقدر به پدرش نزدیکه ولی قبل اینکه بتونه سوالی کنه گفت:
-فکر نمیکردم دخترت اینقدر خوشگل باشه باب
باب نیشخندی زد و با شیطنت گفت:
-پدرش به این خوشگلیه چطور فکر نمیکردی؟
ونسا و اون هردو خندیدن ونسا ابروشو برای پدرش بالا انداخت و اون با استرس دست اونو گرفت و گفت:
-ونسا معرفی میکنم،ایشون لارنه
لارن با لبخند پهنی دندونای سفیدشو نشون داد و باب ادامه داد:
-دوست دخترم!
-------------------
مهمونیههه یعه😂
لارن همون شکیراست تو نقش دوست دختر باب هاها:))))دوسش دارین؟
به نظر شما هم لوگان و سوزان ممکنه نقشه کشیده باشن یا کلم بروکلی و زیزی توهم زدن؟
شیطونی های کوچیکشون😭
لباس نسا🔥
KAMU SEDANG MEMBACA
Dilemma [Z.M]
Fiksi Penggemarچطور ممکنه زندگی که از هر لحاظی بی نقصه و سال ها برای ساختنش تلاش کردی توی یک لحظه نابود بشه؟ توی یک تصمیم...یک اشتباه! [Sexual content +18]