۶۱)اتهام تا تنهایی

291 36 66
                                    


آقای آلبرتا به باب نگاه کرد و با تاسف گفت:
-درسته فقط یکی از بچه ها شاهد بوده...
+نه...اون شاهد نیست...اون دروغ گفت...یعنی اقای سوان بهم‌نزدیک بود درسته ولی هیچ اتفاق دیگه ای...
ونسا حرف مدیرش رو با صدای بغض الودش قطع کرد اما همون بغض وقتی که‌ شکست حرف خودش رو قطع کرد پس فقط با درموندگی دستش رو روی صورتش کشید و گریه‌ کرد.
-ونسا باشه بزار فکر کنیم اون چیزی نیست...فیلمت چی؟این دیگه زیاده روی بود!
ونسا وقتی حس کرد پاش‌‌ شل شده به دیوار تکیه داد و به چهره متاسف زین نگاه کوتاهی انداخت.
-ونسا بخاطر کاری که کردی گریه نکن باید همون‌ لحظه فکرش رو‌ میکردی...حالا چرا‌ دوتا پسر غریبه رو توی مدرسه راه دادی؟
ونسا سعی میکرد بین اشک ریختنش نفس بگیره ولی اینکار حسابی سخت شده بود وقتی اونقدر‌تحت فشار بود.
+من...اینکارو نکردم...قسم میخورم
آقای آلبرتا اخم کرد و با تعجب گفت:
-پس چرا با‌ تو خوابیدن!؟
+کسی باهام نخوابید اونا سعی‌کردن بهم‌ تجاوز کنن و‌نمیدونم کی بودن اما مطمئنم یکی اونارو فرستاده بود خیلیا تو این مدرسه با من مشکل دارن
ونسا ایندفعه اشک و گریه رو کنار گذاشت و با خشم فریاد کشید تحمل هرچیزی رو داشت جز‌ تهمت!
-تجاوز؟جدی؟توی فیلم اینطور به نظر نمیومد!
ونسا مشتی به دیوار پشتش زد و با‌ صدایی که حالا مثل صداش موقع گلو درد شده بود گفت:
+باید چیکار میکردم؟ترسیده بودم!
مدیر سرشو به‌نشونه منفی تکون داد و گفت:
-اگه‌ تجاوز بود چرا‌ به کسی نگفتی؟
ونسا دستش رو‌ روی موهاش کشید و با حرص در‌حالیکه دستاش رو توی هوا تکون میداد فریاد کشید:
+چون‌ بهم‌ تجاوز نشد چی‌ میگفتم؟اونا فقط خواستن یه‌کاری بکنن تا اون‌فیلم کوفتی رو بگیرن!از طرفی حتی اگه تجاوز میکردن هم نمیگفتم چون تو این زمونه همه قضاوتت میکنن و‌ فکر‌ میکنن اگه یه‌ دختری مورد تجاوز قرار گرفته پس یه ابزاره و هرکس هروقت خواست میتونه ازش استفاده کنه...برای همین آقای آلبرتا!
بعد اون‌ همه جمله که داد‌ زده بود نفسش تقریبا بند اومده بود پس دامن لباسشو بلند کرد و بدون حرف دیگه ای از مدرسه خارج شد.
حدود ده دقیقه به ماشین پدرش تکیه داده بود و بعد بالاخره اونو همراه زین دید که سمت خیابون میان اما چیزی نگفت تا اینکه پدرش بهش رسید و گفت:
-سال دیگه نمیتونی اینجا ثبت نام کنی
ونسا دندون قروچه ای کرد و وقتی پدرش سوییچ رو زد در رو باز کرد.
-زین تو برون من مشروب خوردم نمیدونم چطور تا اینجا روندم
زین سرشو تکون داد و بجای باب پشت فرمون نشست از توی آیینه به چهره ونسا نگاه کرد که چطوری پوست دور ناخنش رو میکنه و ارایش چشمش پخش شده اما هنوز دلرباست و زین ته دلش نمیتونست باور کنه که اون کاری کرده باشه...دختری که وقتی بهش دست میزنه کل گونش قرمز میشه...مطمئنا هضم اینکه با کسی اینجوری بخوابه یا مخ معلمش رو بزنه براش سخت بود شاید چون میدونست ونسا تا دو هفته پیش با وجود داشتن دوست پسر باکره بود پس چطور میتونست باور کنه توی این مدت کم همچین کارایی کرده باشه!؟
***
با اون سرعتی که زین روند اونا زودتر از حالت‌ عادی‌خونه بودن،ونسا کفش هاش رو در آورد و‌ حالا دیگه هم قد زین نبود،آب دهنش رو قورت داد و فقط از کنارش رد شد تا سمت پدرش بره.
+توی پروندم چیزی نوشته میشه؟
باب که اون موقع گیلاس ویسکی چند ساعت پیشش دستش بود سمت ونسا برگشت و با خنده هیستریکی گفت:
-تو الان‌ نگران اینی که این کثافت کاریا باعث بشه تو دانشگاهی که میخوای‌ نتونی بری؟
ونسا با لحن بد پدرش قدمی به عقب برداشت و با تمسخر ادامه داد:
-معلومه که تو پرونده نوشته میشن!
ونسا دستشو روی قلبش که بخاطر ناراحتی‌و ترس محکم به قفسه سینش کوبیده میشد گذاشت و بعد با حرص ادامه داد:
-تقصیره منه...بعد طلاق من و مادرت تو کاملا غیرقابل کنترل شدی من به اون میگفتم هرزه معلوم شد تو هم دقیقا به اون رفتی!
ونسا با دهن باز و اشک هایی که بخاطر توهین پدرش به اون به شکل غیرمنتظره ای از چشمش جاری میشدن به باب خیره شده بود.
-هی باب تو خیلی عصبی داری زیاده روی میکنی!
زین با عصبانیت جلوی صورت باب اون‌حرفارو زد و‌ تماس چشمی اون و ونسا رو قطع کرد.
باب با عصبانیت زین رو کنار زد و گفت:
-دخالت نکن زین...و تو!
و با‌ انگشت اشارش به ونسا اشاره کرد و از لای دندوناش گفت:
-همین الان وسایلت رو جمع میکنی،برات یه بلیط میگیرم و میری پیش مامانت!
ونسا سرشو فقط به نشونه منفی تکون داد و آروم عقب عقب‌ رفت.
-هی دیوونه بازی در نیار میخوای این وقت شب کجا بفرستیش؟
زین‌ دوباره بهش اخطار داد و باب با دندون قروچه ای سمت زین برگشت:
-گفتم دخالت نکن زین...و مطمئن باش وقتی میتونه دو نفر رو یواشکی توی مدرسه ببره و باهاشون بخوابه یا مخ معلمش رو بزنه پس حتما‌ میتونه تا فرودگاه بره
ونسا بدون تردید برگشت و سمت اتاقش رفت،در رو به قدری‌ محکم بست که صداش خودش رو هم حتی ترسوند،اخم غلیظی کرد و لباسه تنش رو با تیشرت و شلوارک راحتی عوض کرد و پاهای پابرهنش رو با کتونی پوشوند.
+فکر کرده خودم دوست دارم جایی باشم‌ که باورم ندارن!
زیر لبش غر میزد در حالیکه توی کوله پشتیش لباس و‌ وسایل ضروری میریخت و بالاخره با صدای در متوقف شد و از اونجایی که خودش هم میخواست بیرون بره در رو باز کرد.
با دیدن چهره زین ابروهاش کمی از هم فاصله گرفتن،آب دهنشو قورت داد و گفت:
+برو اونور
زین به کیف روی دوشش نگاهی انداخت و گفت:
-کجا؟
اون ایندفعه زین رو هل داد و با دیدن پذیرایی خالی متوجه شد پدرش دیگه اونجا نیست.
-پدرت طبقه بالا تو اتاقشه...گفت تا فرودگاه برسونمت و نزارم تنها بری
صورت ونسا با شنیدن اون حرفا کمی نرم شد...حداقل پدرش از حرف قبلش پشیمون شده بود!
+لازم نیست
و بعد این حرفش سمت در خونه‌ راه افتاد اما‌ قبل اینکه‌ پاش به ایوون برسه زین جلوشو گرفت و گفت:
-میخوایی تنهایی بری نیویورک؟
ونسا سرشو تکون داد و همونجور که سعی میکرد جلوی بغضش رو بگیره تا نشکنه،گفت:
+آره و به دوست عزیزت بگو دختر هرزش پیش مادرش میمونه و اونم میتونه نفس راحت بکشه
و بعد اینکه با کیفش ضربه محکمی به سینه زین زد تا کنار بره از سه پله ایوون پایین رفت تا به خیابون برسه اما زین باز بیخیال نشد و دنبالش رفت.
-ونسا وایسا
وقتی ونسا جوابشو نداد اون با سرعت بیشتر دویید و دوباره جلوشو گرفت و‌ زیرلبش گفت:
-وای...
دستش روی قلبش بود و نفس نفس میزد و حس کرد‌ اینقدر خورده و‌ خوابیده دیگه توانایی راه رفتن نداره چه برسه به دوییدن.
+بزار برم!
ونسا سعی کرد دستشو از دست اون بیرون بکشه و بالاخره موفق شد نه بخاطر اینکه زورش زیاد بود فقط بخاطر اینکه زین ولش کرد.
-برات یه ماشین میگیرم
ونسا پوزخندی زد و گفت:
+ادای‌ آدم‌ خوبه رو در نیار توهم حرفامو باور نکردی توهم مثل پدرمی
زین نگاه عصبی بهش‌ انداخت و دستشو جلوی تاکسی زردی که از‌ دور دید نگه داشت.
+تو اون شب حال منو دیدی و‌ بازم باورم نکردی!
ونسا‌ ایندفعه با‌ بغض شدیدتری گفت و هنوز بخاطر‌ فریاد های چند ساعت پیشش صداش خش داشت زین بی توجه به اون سمت پنجره خم شد و خطاب به راننده گفت:
-تا فرودگاه گاردیا میره
در رو برای ونسا باز کرد تا سوار بشه و زیر لبش گفت:
-من باورت کردم
ونسا با پوزخند کیفشو روی صندلی عقب گذاشت و گفت:
+آره از نگاهات کاملا مشخص بود...از این دروغ ها بدم میاد
زین که از بحث‌ کردن خسته شده بود فقط برای بوسه ای جلو رفت چون نتونست باب رو راضی کنه که بلیط نخره اما میدونست حسابی دلش برای اون تنگ میشه اما لحظه ای که لبش لب ونسا رو لمس کرد با سیلی محکمی از طرف اون ازش دور شد.
+تا وقتی که دروغ میگی،دیگه بهم نزدیک نشو
زین با شوک دستشو روی گونش گذاشت و به ونسا که تا حالا توی اون تاکسی نشسته بود و ازش دور شده بود نگاه کرد اینقدری که ته خیابون ناپدید شد.
----------------
هعییی خیلی که باباش هم بهش اون حرفو زد:)
زین باورش کرده بود اخییی😭
فقط ونسا باور‌ نکرد که باورش کرده:|
یه سیلی هم تحویلش داد:)
خب‌‌خداحافظ زین سلاممم نیویورک:)))

Dilemma [Z.M]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن