۱۷)بهترین آرزو

278 31 20
                                    

زین از لای در به ونسا نگاهی انداخت و وقتی مطمئن شد صدای گریه از خودشه بدون در زدن و بلافاصله وارد اتاقش شد.
ونسا با باز شدن در روی تخت چرخید و اشک هاش رو پاک کرد و با خشم گفت:
-چرا در نزدی؟
زین بدون توجه به عصبانیتش و یا حتی حریم خصوصی یه دختر ۱۶ ساله،کنارش نشست و گفت:
+گریه کردی!
ونسا پوزخندی زد و به تلخی گفت:
-اوه راست میگی؟چقدر باهوشی!واقعا تو تعجب بودم که این چشم های باد کرده و خیس،دماغ قرمز و صدای گرفته برای چیه!
زین برای گستاخیش خندید و با نیشخند گفت:
-اینقدر بی ادب نباش و دلیلش رو بگو
وقتی ونسا به چشم های زین نگاه کرد،تازه متوجه شد که اون دختر بخاطر یه چیزی مهمتر از مشکلات دخترونه گریه کرده!
-حالا بهتر میتونم درکت کنم...اتفاقی که برای تو افتاده برای منم افتاد
و بعد از تموم شدن جملش سریع نگاه چشم های آبیش رو از زینی که‌ سعی داشت حرفای اونو مثل معما حل کنه،گرفت.
+من...منظورت چیه؟
ونسا هیچوقت دوست داشت کاراش رو برای کسی توضیح بده و اگه پدرش جای زین بود به احتمال زیاد جیغ و داد راه می نداخت اما بنا بر دلایلی که نمیدونست،فقط نهایت گستاخیش رو با چرخوندن چشم هاش نشون داد!
-یادته مالکوم،دوست پسر قبلیم رو با کله زدی؟
زین سرش رو برای تایید تکون داد و به ونسا اشاره کرد تا ادامه بده:
-خب اون چندتا از عکسام رو تو مدرسه بین بچه ها پخش کرد و‌ حالا شایعه درست شده برای خوابیدن باهام دوست شده و من مثل یه هرزه جلوه کردم
زین باتعجب ابروهاش‌ رو بالا انداخت و گفت:
+اوه وضع شما بچه دبیرستانی ها واقعا داغونه...ولی به نظرم چیز خاصی نیست تا یک ماه دیگه هم همه اون حرفا رو فراموش میکنن چون چندتا عکس ساده نمیتونه چیزی رو ثابت کنه
لبخند و لحن شیرین زین باعث شد ونسا ببشتر از قبل حس بدی بهش دست بده،موهاش رو پشت گوشش گذاشت و همونطور که لبش رو با دندوناش پاره‌پوره میکرد،گفت:
-اونا چندتا عکس ساده نبودن!
چیزای ناخوشایندی توی ذهن زین گشت میزدن ولی دوست نداشت هیچ کدومشون رو باور کنه تا خود ونسا حرف بزنه.
+خب؟
ونسا به کاغذ دیوار نیلی رنگش چشم دوخت و با صدای لرزونش گفت:
-عکسای لختم بودن!
زین کمی خم شد تا بتونه به چشم های ونسا نگاه کنه و مطمئن بشه شوخی میکنه اما اشکی که اونجا حلقه زده بود کاملا خلافش رو ثابت میکرد.
+اوه خدایا...پدرت...
-نه!بهش نگو...بازم رازم رو نگه دار،لطفا
زین دست ونسا رو که روی یقه لباسش قفل شده بود پایین کشید و فهمید درست مثل بچگیاشه،موقعی که خواهش و‌ تمنا میکرد تا خوراکی و اسباب بازی براش بگیره دقیقا همینکارا رو میکرد.
+این موضوع جدیه ونسا،تو همش ۱۶ سالته اونوقت با یه پسر دیوونه خوابیدی و گذاشتی ازت عکس بگیره بعد...
-چی؟
ونسا با تعجب و صدای بلندی حرف زین رو قطع کرد و‌ ادامه داد:
-من هیچوقت باهاش نخوابیدم...
زین ناخودآگاه ازش فاصله گرفت چون حس کرد ممکنه کثافتی که به وجودش چسبیده گریبان یقه ونسا بشه!
+پس...عکسا چی؟
ونسا با ناراحتی توی خودش جمع شد و گفت:
-تو پارتیش وقتی مست بودیم لباسام رو در آورد و‌ ازم عکس گرفت،البته شاید کس دیگه ای عکس گرفته باشه وقتی من تو اتاقش خواب بودم چون اون میگه من دوست دارم و پخش عکسا کار من نبود...شایدم راست میگه‌ اخه عکسای دیگه هم براش فرستاده بود که برای...
-باشه باشه دیگه نگو!
زین با عصبانیت حرف هایی که ونسا بدون شرمندگی میزد رو قطع کرد و ادامه داد:
+فقط بیخیال باش،تازه یک ماه از سال تحصیلی گذشته و تو هنوز یک سال دیگه تا فارق التحصیلی داری پس باهاش کنار بیا و بزار هر چرت و پرتی که میخواد بگه‌ اگه کسی واقعا دوست داشته باشه کنارت میمونه
ونسا با اون جمله بیشتر از اینکه به فکر خودش باشه یاد زین افتاد و با لبخند گفت:
-من توی یه جامعه کوچیک همچین مشکلی دارم و‌ تو توی دنیا...امیدوارم عشقت همونجور که لایقشی عاشقت باشه و کنارت بمونه
زین لبخند کمرنگی زد و با یاداوری کلسی لبخندش رفته رفته پر رنگ شد و گفت:
-مرسی این بهترین آرزویی بود که یکی برام کرده!
فقط حیف که هرکسی نمیدونه همه اروزها طوری که میخوای برآورده نمیشن!
***
با  کلیدِ خودش در رو باز کرد و صدای بلد اکوی کفشش اولین چیزی شد که شنید،به اطرافش نگاه کرد تا لوسیا رو پیدا کنه و سراغ کلسی رو ازش بگیره اما صدای خنده کلسی از حیاط باعث شد که دیگه نخواد دنبالش بگرده.
مستقیم به سمت در باز حیاط رفت و چهرش با دیدن صورت خندون کلسی مچاله شد.
-به نفعته که مهمونی خوبی باشه!
با‌ دیدن زین اخم کرد و موبایل رو روی گوشش فشرد و گفت:
-معلومه....میبینمت
----------------------
بالاخره بعد مدت ها اپ کردم:)
حمایت کنین دیگه دلمو نشکونین😭😂
ونسا مثل زین شد...
کلسی رو قضاوت کنیم یا زوده؟🙂

Dilemma [Z.M]Onde histórias criam vida. Descubra agora