۸۵)دیر یا زود

270 38 109
                                    


زین ایندفعه تحمل نکرد و به ویل حمله کرد و با سرش ضربه محکمی به دماغ اون زد تا باب عقب کشیدش.
+دهن کوفتیت رو ببند و چرت نگو...تو به چه جرئتی به ونسا دست زدی؟
ویل به فریاد زین پوزخندی زد و رو به چهره هنگ باب گفت:
-میبینی عصبیه که به اسباب بازیش دست زدم
زین خواست دوباره حمله ور بشه اما باب اونو عقب انداخت و‌ با خنده هیستریکی گفت:
-میفهمی چی‌ میگی ویل؟زین مثل پدرشه اشتباه خودت رو اینجوری توجیه‌ نکن!
ونسا با شنیدن اون جمله پاهاش لرزید و تمام تلاشش رو کرد تا بخاطر نفرت زیادی از خودش همونجا کلش رو به دیوار نکوبونه!
ویل سمت کشوی میزش خم شد و کفش ها و لباس زیر ونسا رو روی میز پرت کرد و گفت:
-بیا ببین اینم آثار جرمشون
زین با چشم های درشت شده ای به اون وسایل نگاه کرد و باب برگشت تا به ونسا نگاه کنه و گفت:
-اینا...برای‌ توئه
ونسا سمت اونا قدم برداشت هرچند که براش سخت بود و پاهاش میلرزید.
+از کجا آوردیشون؟
ویل‌ سمت زین‌ پوزخندی زد و گفت:
-تو اتاق‌ تو جا مونده بودن از طرف هتل زنگ زدن و گفتن
باب ایندفعه فقط نگاهشو بین زین و ونسا ردوبدل کرد و با استرس پرسید:
-شما...شما....چیکار...
+باب بخدا قسم من از اینا خبری ندارم!
زین با لحن مضطربی حرف باب رو قطع کرد و ایندفعه ونسا هم گفت:
-بابا اون شب من کارت اتاقمو بهش داده بودم تا درست کنه یادته؟خودت اونجا بودی
باب دستشو کنار سر ونسا کشید و چشماشو ریز کرد و رو به ویل گفت:
-دوباره بگو کجا بودن؟
ویل آب دهنشو قورت داد و با شک گفت:
-اتاق زین
باب سرشو تکون داد و گفت:
-اما من و‌ زین از یه اتاق استفاده میکردیم و من تمام مدت توی اتاق بودم پس چطور اینارو ندیدم...یا اصلا خودشونو؟
ونسا با‌ تعجب به اونا نگاه کرد و لحن جدیه پدرش فهمید حقیقت داره...و اگه از‌ اول این موضوع رو میدونست احتمالا بدون‌ همه این اتفاقا کار رو تموم میکرد.
باب درنگی نکرد و مشت محکمشو روی‌ صورت ویل فرود آورد و ایندفعه زین جلوشو نگرفت‌.
-چطور تونستی به دخترم دست بزنی ها؟
مشت‌دوم رو طرف دیگه صورتش زد و ادامه داد:
-بعد هم این چرت و پرتا؟راجع به دوست صمیمیم؟
وقنتی مشت سوم رو زد زین از پشت اونو گرفت و در گوشش گفت:
+کافیه مرد
باب با انگشت به در اشاره کرد‌ و گفت:
-وسایلت رو جمع کن و گمشو از شرکتم بیرون
***
باب دستشو توی هوا تکون داد و با اخم گفت:
-چطور‌ تونست همچین چرندیاتی تحویلم‌ بده؟
لارن دستشو روی شونه باب گذاشت و با مهربونی گفت:
-احتمالا اون‌ لحظه چشمش به زین خورد و فقط اون برای گفتن همچین دروغی به ذهنش رسید
باب نگاهشو به زین داد و گفت:
-اوه خدایا اگه زین اتاق جدا از من میگرفت چی؟اگه باور نمیکردم چی؟
ونسا هوفی کشید و با کلافگی گفت:
+بیخیال بابا میبینی که خوش شانسم همیشه کسایی که اذیتم میکنن زود تاوان پس میدن!
باب سرشو تکون داد و گفت:
-توهم دیگه شرکت نرو
ونسا با تعجب سرشو سمت اون جهت داد و پرسید:
+چرا؟اونو که اخراج کردی!
باب سرشو به سر لارن چسبوند و گفت:
-اینجوری خیالم جمع تره
زین لبخندی به ونسا زد و باعث شد اون نخواد دیگه‌ اعتراضی کنه و فقط گفت:
+باشه بابا
لارن دستشو روی سر باب کشید و با نگرانی گفت:
-خیلی خسته شدی میخوای یکم بخوابی؟
باب بلند شد و بدون اینکه از لارن جدا بشه با خداحافظی از اونا دور شد و لارن هم دنبال خودش کشوند.
-دیشب پیش‌ اون بودی درسته؟
زین بعد رفتن اونا پرسید و‌ ونسا با تکون دادن سرش گفت:
+خواستم وسایل رو پس بگیرم اما‌ فهمیدم‌ توی شرکته پس صبح‌ زودتر رفتم اما اون اونجا بود
زین بلند شد و کنارش نشست و به سردی گفت:
-چرا بهم نگفتی؟
ونسا سرشو پایین انداخت و همونجوری که با انگشتراش ور میرفت گفت:
+ترسیدم یه کار خطرناکی کنی
زین هوفی کشید و کمرشو به پشتی کاناپه‌ تکیه داد و گفت:
-میکشتمش!
ونسا نخودی خندید و‌ به پشت شونش و چهره‌ غمگین‌ زین‌ نگاه کرد:
+چیه؟
زین دست اونو کشید تا توی بغلش بیوفته و وقتی بالاخره موهاش رو استشمام کرد گفت:
-یادته گفتم ترس واقعی نیست؟اما امروز‌‌ ترسیدم تاحالا اینقدر نترسیده بودم
ونسا دستشو روی گونه اون کشید و پرسید:
+بخاطر چی؟پدرم؟
زین پوزخندی زد و با اشکی که توی چشمش حلقه زده بود گفت:
-نه...ترسیدم که از دستت بدم!
ونسا دستاشو دور‌ بدن اون حلقه کرد و وقتی یادش اومد چقدر اون لحظه میترسید که‌ پدرش بفهمه و‌ زینو ازش دور کنه بغضش ترکید.
-الان باید عاقل باشم چون مثلا اونی که بزرگتر و باتجربه تره منم اما نمیتونم نسا...نمیتونم بگم باید‌ از هم‌ فاصله بگیریم با اینکه نزدیک بود لو بریم اما نمیتونم ازت‌ دور بمونم‌‌ قبلا امتحان کردم اما نشد...شایدم اصلا نمیخوام!
ونسا سرشو بالا گرفت و زین با دیدن اشکش اونو سریع پاک کرد.
+لازم نیست از‌ هم فاصله بگیریم این فقط یه بخشی از این رابطه‌ عجیب بود و ما میدونستیم دیر یا زود این‌ اتفاق میوفته
زین پیشونی اونو آروم بوسید و با لطافت کمرش رو‌ نوازش کرد و زیرلبش گفت:
-درسته و بازم ممکنه بیوفته
ونسا انگشت شصتش رو روی لب زین کشید و گفت:
+تنها چیزی که آزارم میده اینه که دل پدرم اگه بفهمه واقعا میشکنه
زین لباشو رو هم فشرد و گفت:
-به نظرت ازم شکایت میکنه؟زندان و‌ این حرفا...
ونسا دستشو روی دهن زین گذاشت تا ساکت بشه و با حرص گفت:
+اگه یکم دیگه از این حرفا بزنیم بخدا دیگه نمیتونم پیشت بمونم
زین با خنده اونو توی آغوشش فشرد و بوسه های‌ مکرری روی گونه و سرش گذاشت.
-اگه جرئت داری از پیشم برو
ونسا بلند خندید و خودشو بالا کشید و بوسه محکمی روی لب زین کاشت:
+نمیخوام!
-------------------
زین و باب توی یه اتاق بودن‌ بله....قبل دروغ‌ گفتن دقت کنین😂
ولی قشنگ یه سکته ناقص زدنا:))باب حالا دیگه ممکنه شک کنه..........درسته!؟
اونجا که‌ زین گفت ترسیدم از دستت بدم😭امیدوارم هیچوقت کسی یه نفر که دوست داره و خوشحالش میکنه رو از دست نده واقعا ترسناکه حتی اگه‌اون شخص ماله‌تو نباشه بازم از دست دادنش دردناکه💔
راستی مرسی بابت همه کامنتا قشنگ پارت قبل‌ لاو‌یو‌عالللل❤

Dilemma [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora