‌۶۵)تو مال منی

407 34 47
                                    


موبایل رو پایین آورد و با حرص گفت:
-کاش زودتر زنگ میزد...قبل اینکه این بلا  رو سرت بیارم...انگار خدا میخواست فقط شرمنده بشم نه اینکه تو این شرایط تورو ببینم!
ونسا نتونست جلوی خودشو بگیره و خندید اما زین با تمسخر ادای خندشو در آورد و گفت:
-ساکت نسا تو نباید در همین حدم پیش میرفتی فکر نکن عصبی نیستم
ونسا با اینکه درد داشت ولی برگشت و تو صورت زین گفت:
+من میتونم با هرکی دلم میخواد باشم متوجه ای دیگه؟آره درسته پروندم بی خودی خراب شد بخاطر کاری که نکردم کاری که نقشه سونیا بود و بابام باهام بد شد و تو منو تو این شرایط با داداشت دیدی
روی آرنجش بلند شد و با صدایی که نازک ترش کرده بود گفت:
+حقیقت سر اوناهم مشخص میشه همونجور که الان شد و تو ضایع شدی...ولی‌‌ در هر صورت‌ تو نمیتونی اعتراضی کنی چون نه پدرمی نه برادرم نه‌ دوست پسرم!
زین در پماد رو با پوزخند بست و فهمید اون میخواد تنبیهش کنه پس خودشو عقب کشید گفت:
-درسته من حق اعتراض نداشتم اما توهم باید احترام بزاری...حالا چی؟منتظر عذرخواهی؟
ونسا دست به سینه شد و یکی از ابروهاشو بالا داد و گفت:
+معلومه هم بخاطر اینکه تهمت زدی هم بخاطر اینکه کتکم زدی!
زین چشماش رو چرخود و گفت:
-اون کتک نبود بیخیال برای دخترا جذابه!
ونسا دندون قروچه ای کرد و با خشم گفت:
+آره جذابه ولی اگه برای رابطه جنسی باشه نه تنبیه!
زین پوزخندی زد و همونجور که چهار زانو روی تخت نشسته بود به دیوار تکیه داد و گفت:
-دخترای بد باید تنبیه بشن من قبلا بهت اخطار داده بودم!
ونسا ناخودآگاه لبشو گاز گرفت و با شیطنت گفت:
+ارزشش رو داشت چون داداشت واقعا بوسنده خوبیه موندم که کارش توی ارض...
-خفه شو!
زین حرفشو با خیمه زدن روش و گرفتن انگشت اشارش جلوی صورتش قطع کرد و باعث شد نفس اون بخاطر فاصله کمشون بند بیاد.
-اصلا شوخی بامزه ای نیست،کاری نکن دفعه بعد با شلاق تنبیهت کنم...بیبی گرل
اون کلمه‌ آخر رو توی گوشش گفت و باعث شد بدن ونسا بخاطر احساسِ نیازِ داشتنش بلرزه و اون به این عکس العملش نیشخند کمرنگی زد هرچند که میخواست کاره دیگه ای کنه!
-داداش؟
زین با شنیدن صدای رایان از روی ونسا بلند شد و تیشرتش رو روی تنش پرت کرد و اون با سرعت پوشیدش و سعی کرد بدنشو خفه کنه چون مطمئنا اگه میتونست حرف بزنه اسم زین رو فریاد میکشید!
رایان در اتاق رو باز کرد و با دیدن ونسا لبخند کمرنگی زد و گفت:
-سلام
زین اخم کرد و با تاکید رو به رایان گفت:
-اوه سلام به‌ تو داداش چند وقته منو ندیدی اصلا حواست هست؟
رایان خندید و زین رو بغل کرد و گفت:
-حسودی نکن زین صبح دیدمت فقط چون شوکه شدم بغل یادم‌ رفت
زین محکمتر رایان رو بغل کرد و گفت:
-اوه باید بیایی لس آنجلس ابیگل دیروز ابراز دلتنگی کرد
رایان‌ لبخندی زد و گفت:
-منم دلم براش تنگ شده...هنوز فقط یک‌روز میبینیش؟
زین نگاهشو بین ونسا و‌ رایان جا به جا کرد و سرشو به نشونه تایید تکون داد.
+اما خیلی زود درست میشه چون حالا تو شرکت پدرم کار میکنی و به زودی میتونی خونه بخری
زین به حرف ونسا که مثل همیشه نور امید رو‌ توی دلش روشن کرد لبخند زد اما‌ با دیدن شلوار رایان لبخندش محو،اونو برداشت و توی سینه رایان کوبوند و با لحن تهدید آمیزی گفت:
-اگه یه بار دیگه همچین چیزی ببینم به باب میگم و مطمئن باش زندت نمیزاره!
رایان با خنده عصبی گردنشو خاروند و ونسا فقط سرشو پایین انداخت و اون با شلوار و باشه کوچیکی از اتاق خارج شد.
زین وقتی مطمئن شد از اتاق دور شده سمت تخت برگشت و دستشو روی صورت اخمو ونسا کشید،سمتش خم شد و سرشو نزدیک صورت خودش آورد و گفت:
-شاید تو مشکلی نداشته باشی من با کسی باشم ولی من نمیخوام‌ با کسی شریکت بشم...
و بعد اینکه نفسشو روی لبش خالی کرد،زمزمه کرد:
-تو مال منی!
ونسا دستشو روی لبش کشید وقتی زین اتاق رو ترک کرد و لبخند کمرنگی روی لبش نشست هرچند که ترجیح میداد بجای نفسش لبشو حس کنه!
***
ونسا با بی حوصلگی  موبایلش رو کنار گذاشت و وقتی سرشو بالا آورد متوجه‌ نگاه خیره زین روش شد و به محض نگاه کردنش اون سریع گردنشو چرخوند،ونسا دستاشو زیر چونش گذاشت و روی شکمش خوابید،نیشخندی زد و با اشاره ابروهاش به‌ رایان گفت:
+درسش سخته؟
رایان با‌ دیدن قیافه ونسا جزوش رو پایین آورد و گفت:
-خب آره
ونسا موهاشو دور انگشتاش پیچوند و بعد اینکه لباشو آویزون کرد گفت:
+یعنی امشب بیرون نمیریم؟
رایان با‌ دیدن چهره‌ خشمگین زین آب دهنش رو قورت داد و گفت:
-میریم
زین موبایلش رو روی میز کوبوند و با اشاره انگشتش به سمت اون دوتا فریاد کشید:
-چی چی رو میریم؟کسی جایی نمیره...مخصوصا شما دوتا...میخواین چیکار کنین؟باز باهم مست کنین و لباسای همو در بیارین؟
رایان‌ نچ نچی زیر لبش کرد و غر زد:
-داداش بیخیال آدم که نکشتم
زین‌ پوزخندی زد و با غضب گفت:
-تو یکی خفه شو که همه چی تقصیره توئه اگه‌ نمیومدم ونسا رو دفعه بعد‌ با یه شکم برجسته میدیدم فکر نکن یادم رفته با دوست دختر قبلیت چیکار کردی!
رایان با‌ خجالت سرشو پایین انداخت و تظاهر کرد که درحال درس خوندنه با اینکه فقط تو ذهنش زین رو فحش بارون میکرد و ونسا فقط حالا بیشتر راجع به دوست دختر قبلی رایان کنجکاو شده بود.
+زین تمومش کن از دیروز که اومدی فقط برامون‌ اخم میکنی و عصبی...یه‌ اتفاق افتاد ماهم متوجه اشتباهمون شدیم چرا اینقدر گیر میدی؟
رایان با شنیدن دفاع ونسا لبخند کمرنگی زد و زین کمی خودش رو‌ جلو کشید و با‌ حرص‌ گفت:
-اگه کاری به کارتون نداشته باشم مطمئن باش دوباره اشتباه میکنین
ونسا که خوب متوجه شده بود زین چقدر به اون نزدیکی که لازم نیست براش به کسی جواب پس بدن حسودی کرده،سرشو تکون داد و گفت:
+قول میدم‌ زین اشتباهی نمیکنیم...من اومدم اینجا تا به‌ پدرم فکر نکنم اما تو خونه نشستن واقعا کمکی بهم نمیکنه
زین که‌ فهمید رایان نمیخواد حرفی بزنه و‌ منتظر  اونه ایندفعه آرومتر از قبل اما با تاکید‌ بیشتر گفت:
-رایان‌ فردا امتحان داره نمیتونه امشب بیرون بیاد
ونسا‌ و‌ رایان بهم نگاه متعجبی انداختن و رایان‌ با‌ خنده هیستریکی گفت:
-اوه‌ باشه داداش...باشه!
ونسا لب و‌ لوچه آویزونش رو جمع کرد و با اخم گفت:
+خیلی بدجنسی زین!
زین به پشتی کاناپه تکیه داد و‌ لبخند از‌  خود‌راضی‌ زد و گفت:
-باشه هرچی‌ تو بگی ولی‌کسی‌ امشب بیرون نمیره
رایان جزوش رو بست و با بی‌حوصلگی گفت:
-باشه من درس دارم و نمیام ولی حداقل تو ونسا رو بیرون ببر
زین به ونسا نگاه کوتاهی کرد و بعد سرشو سمت‌ تلویزیون خاموش چرخوند و گفت:
-ببینم چی میشه!
رایان چشم هاش رو چرخوند و‌ از روی کاناپه بلند شد‌ تا‌ ادامه درس‌ خوندش رو‌ توی اتاق سر بگیره.
ونسا نیشخندی به زین زد و انگار توی هدفش از‌ عصبی کردنش موفق بود.
+خب...میخواییم کجا بریم؟
زین از گوشه چشمش با اخم بهش نگاه کرد و‌ گفت:
-پس مشکلی نداری با رایان نباشی؟
ونسا پاهاشو روی هم کشید و با لوندی گفت:
+تو که نمیذاری...منم نمیتونم رو حرفت حرف بزنم
زین ناخودآگاه لبخند کجی زد و از‌سرجاش بلند شد،دستشو روی سر اون‌ کشید و آروم گفت:
-دختر خوب!
---------------
بعضیا حسابی حسودی کردن...
وقتی‌ گفت مال منیییی😭❤
قضیه دوست دختر قبلی رایان یا همون ویونا چیه؟تو پارت قبل هم بهش اشاره شده بود:))))
خب حالا یعنی دوتاییی کجا میرننن؟

Dilemma [Z.M]Onde histórias criam vida. Descubra agora