۵۸)نبایدِ موردعلاقه

323 35 81
                                    


بار پنجمی بود که از جلوی در اتاق ونسا رد میشد و چیزی نمی شنید ساعت از دوازده بامداد گذشته بود و باب بعد یه قرار ناموفق تو اتاقش خواب بود اما زین نمیتونست با تصور اینکه ونسا ناراحته چشماش رو ببنده.
+الان با آرامش خوابه...فقط بیخیال!
تو ذهنش اون جمله رو تکرار کرد تا بتونه از جلوی در اتاقش رد بشه و به بار کوچیک زیر راه پله برسه،بطری بربون رو برداشت و همراه با یه گیلاس توی اتاقش برد.
اولین پیکی که خورد باعث شد لبخندی روی لبش بشینه،درسته از قرص ها گذشته بود چون به مراتب کمتر ناراحت یا عصبی میشد اما به مشروب بیشتر از اون چیزی که فکر میکرد عادت کرده بود.
-منم میخوام!
با شنیدن صدای ونسا از جاش پرید و نگاهشو بین صورت کوچیک اون که توی چارچوب در بود و بطری بربون جا به جا کرد،حرفی نزد و این فرصتی برای ونسا شد تا با تاپ و شلوارکی که تصویر پرنسس های دیزنی رو روش داشت روی تخت کنارش بشینه و بطری رو از دستش بقاپه و یک جرعه‌ بخوره و همین برای اعتراض زین کافی بود.
+هی چیکار میکنی دیوونه!
زین بطری رو پایین کشید و با دیدن قیافه مچاله شده ونسا که احتمالا بخاطر تلخی بربون بود خندید و بطری رو کاملا دور از دسترسش قرار داد.
-مگه قرار نبود مشروب نخوری!؟
زین پشت گردنش رو خاروند و با شرمندگی گفت:
+نمیخورم...یعنی فقط وقتایی که اعصابم خورده میخورم
ونسا دست به سینه شد و با جدیت گفت:
-منم اعصابم خورده،اگه‌تو بخوری منم میخوام بخورم!
زین با خنده از زیربغل ونسا،اونو بلند کرد تا روی پای خودش بزاره،موهاشو از تو صورتش کنار زد و گفت:
+نمیگی چرا اعصابت خورده؟
ونسا سرشو پایین انداخت و درحالیکه با کش هودی زین بازی میکرد گفت:
-مهم نیست داشتم بزرگش میکردم
و وقتی سرشو بالا آورد با بوسه ای نرم و تسکین بخش مواجه شد که دلش رو تاحدودی آروم کرد اما وقتی دستای زین روی رونش نشست تمام لمس های امروز براش یاداوری شد و از زین خیلی با دقت فاصله گرفت تا شک نکنه.
-زین؟
زین که خودش رو درگیر موهای خوش بوی اون کرده بود هومی زیر لبش گفت و حس کرد دیگه به مشروب نیاز داره و بوی اون خودش به اندازه کافی مستش میکنه.
-میشه امشب پیشت بخوابم؟
زین با تعجب بهش نگاهی انداخت و ونسا جملش رو تصحیح کرد:
-منظورم مثل دیشب نبود...فقط میخوام بغلم کنی
زین لبخند گرمی زد و  همونطور که ونسا رو توی آغوشش گرفته بود خودشو روی بالشش انداخت و گذاشت ونسا از شنیدن صدای ضربان قلبش لذت ببره.
-وقتی تو بغلتم آرزو نمیکنی که ای کاش کلسی بود؟
ونسا به طور غیر منتظره ای گفت و همین تعجب‌ زین رو برانگیخت،حالا که یاده کلسی افتاده بود از این شرایط بیشتر آزرده شده بود.
+معلومه که نه
ونسا سرشو بلند کرد و با اشکی که‌‌ توی چشماش‌ و بغضی که‌ توی صداش بود گفت:
-تو دیوونه وار عاشقش بودی چطور میتونی همچین آرزویی نکنی؟
زین نفس عمیقی کشید و ونسا رو از روی بدنش کنار کشید  تا بتونه خوب به چشماش نگاه کنه.
+من دیوونه وار عاشقش بودم چون حس میکردم باید اینطور باشه اما حالا که تو بغلمی اصلا همچین حسی ندارم هیچ بایدی در رابطه با تو نیست که‌هیچی تازه کلی نباید هست اما نباید موردعلاقمی
ونسا نگاهشو از زین گرفت و با ناراحتی گفت:
-متاسفم نباید اصلا اسم خودمو کنار اسمش میاوردم من کی باشم که...
+هیس!
زین با گذاشتن دستش روی لب ونسا حرفش رو به سادگی قطع کرد و گفت:
+اینجوری‌ نگو تو تویی!کسی که فقط یه‌ آغوشش برای‌ آروم کردنم کافیه،کسی که وقتی نگاهم میکنم دیگه حس نمیکنم یه مرد ۲۸ ساله با‌ کلی مسئولیت سنگینم و حس ازادی دارم کسی که همه ی زخمامو بدون اینکه بفهمم خوب کرد
ونسا با شنیدن اون حرفا از‌خجالت سرخ شد و ارزو میکرد کاش میتونست حسی که زین بهش میده رو توی جملات بگنجونه ولی نه‌ نمیتونست پس فقط بغل محکمی تحویل زین داد و گونش‌ رو بوسید و باعث شد اون از‌ ته دلش بخنده.
+بیشتر از اون چیزی که فکر کنی حس خوبی‌ بهم میدی ونسا آره گفتم حسم درست نیست ولی هیچوقت نگفتم حس بدیه
و بعد بوسه‌ای روی‌ لبش گذاشت و گفت:
+حالا‌ دیگه خودتو ناراحت نکن و بخواب
ونسا سرشو تکون داد و‌ وقتی بیشتر‌‌ توی اغوش زین فرو رفت به ذهنش اجازه استراحت داد.
*دو هفته بعد*
ونسا با استرس به‌ صفحه لپ تاپ که درحال بارگذاری بود نگاه کرد و وقتی بالاخره نمراتش بالا اومدن نفسشو توی‌ سینش حبس کرد و با دیدن معدلش از روی‌ صندلی پرید.
-چنده؟
ونسا موهاشو از روی شونش کنار زد و با اعتماد به نفس رو به باباش گفت:
+نمره جی پی ای ۴/۳۶ شده
باب محکم بغلش کرد و با خنده گفت:
-دختره خودمی میدونستم باهوشی!
زین خندید و رو به ونسا گفت:
-اگه سال اخر هم معدلت همین جوری باشه دانشگاه های خیلی خوبی قبولت میکنن
ونسا دست روی لپ هاش کشید و با ذوق بالا پایین پرید و گفت:
+دانشگاهی که میخوام نمره پایین چهار‌ قبول نمیکنه باید حتی اینو بالاتر هم ببرم
باب‌کف دستاشو بهم کوبوند و‌ گفت:
-خب‌ تو الان لایق یه‌ شام خوبی...چی‌ دوست داری برات درست کنم؟
ونسا کمی فکر کرد و‌ با خوشحالی گفت:
میتونی از اون هات داگ های خوشمزت رو درست کنی؟
باب درحالیکه سمت اشپزخونه میرفت با صدای بلندی‌ گفت:
-هرچی پرنسس امر کنه!
ونسا با خنده لپ تاپ رو بلند کرد و سمت زین گرفت تا نمره تاریخ رو بهش نشون بده:
+خب نظرت چیه؟
زین به عدد ۹۴ نگاه کرد و پیشونیش رو بوسید و گفت:
-امیدوارم اشتباهت نلسون ماندلا نبوده باشه!
ونسا با اخم ضربه ای به شونه زین زد و با خنده گفت:
+بی نمک...راستی باید سر قولت بمونی!
زین سرش رو تکون داد و با خنده گفت:
-موافقی ابیگل هم بیاد؟
ونسا دستاشو بهم کوبوند و گفت:
+میتونه؟
زین خندید و گفت:
-معلومه دیروز که رفتم ببینمش بردمش بیرون هفته بعد میگم پدربزرگش بیارتش اینجا
ونسا دستاشو روی لپاش گذاشت و با لبخند گفت:
+اوه عالی میشه خیلی دلم براش تنگ شده
زین با آرنجش به پهلوی اون ضربه ای زد و گفت:
-خب بگو ببینم آماده ای تا فردا ملکه جشن آخر سال بشی؟
ونسا با تعجب بهش نگاه کرد و گفت:
-تو از کجا میدونی که کاندیدم؟
زین خندید و با شیطنت گفت:
-تبلیغت رو روی میز دیدم
ونسا چشم هاش رو چرخوند و با خجالت گفت:
+اوف اونا کاره لیلیه فکر میکنه رای میارم در ضمن اگه بیارم هم مهم نیست...چه اتفاقی مثلا‌ میوفته؟هیچی!
زین لبخند دستشو لمس کرد و گفت:
-بعضی وقتا مثل بچه های شیش ساله میشی و بعضی وقتا هم مثل پیرزنای هفتاد ساله
ونسا به شونش ضربه ای زد و گفت:
+یعنی داری میگی تعادل ندارم؟
زین دستاشو بالا برد و گفت:
-من نگفتم خودت گفتی!
ونسا برای مسخره کردن حرفش به شکل مصنویی هاهایی کرد و بعد گفت:
+امیدوارم ملکه نشم نمیخوام بیشتر از این تو چشم باشم
زین ابروهاشو بالا داد و گفت:
-من نمیتونم اونجا باشم؟
ونسا سرشو تکون داد و کمی به فکر فرو‌ رفت و گفت:
+اوم راستش میتونیم همراه داشته باشیم و...
-اوه بیخیال حواسم به شهرتم نبود میدونی همونی که بهش گند خورده
ونسا نیشخندی زد و گفت:
+آره‌ راجع به اون راستش تم مهمونی بالماسکه ست!
چشمای زین برق زد و با خنده به ونسا اشاره کرد و گفت:
-اوه یعنی داری دعوتم میکنی؟
ونسا شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
+نمیدونم خودت چی فکر میکنی؟
و بعد با یه چشمک ازش دور شد.
----------------------
حرفای زین:))))ونسا خوشبخت ترینههه
خب فرداشب مراسم پرامه و میدونین اگه توی مهمونیا یه دراما نباشه من نمیتونم بخوابم😂پس خودتون رو اماده کنین
زین میخواد ابی و نسا رو ببره بیرون😍

Dilemma [Z.M]Kde žijí příběhy. Začni objevovat