۴۸)آشنایی

288 38 52
                                    


لیلی دست ونسا رو محکم تر از قبل کشید و گفت:
-خدایا بدنت افتضاح‌ شده نمیتونی گولم بزنی کار کیه؟
ونسا حوله رو از بدنش پایین کشید و برگشت تا لباسشو بپوشه و گفت:
+بیخیال صداتو پایین بیار!
لیلی اونو برگردوند و با چشم های درشت شدش گفت:
-مالکوم!؟
ونسا جلوی دهن اونو گرفت وقتی متوجه سونیا توی‌ چارچوب در رختکن شد و فقط با یه چشم‌ غره شروع به پوشیدن شلوارش کرد و بعد گرفتن دست لیلی از اونجا‌ بیرون اومد.
+دیگه‌ اسم اونو تو مدرسه نیار فهمیدی؟
ونسا درحالیکه انگشت اشارش رو جلوی صورت لیلی تکون میداد گفت و وقتی زنگ خورد با اخم گفت:
+من میرم سر کلاس
لیلی چشم هاشو چرخوند و با یه خداحافظی سمت کلاس بعدی خودش رفت ونسا وقتی متوجه شد کتابی همراهش نیست با خستگی سمت کمدش رفت و بعد برداشتن کتابش سمت کلاسش‌ دویید چون دیگه کسی تو راهرو ها‌ نبود و‌ این یعنی قراره دیر به کلاسش برسه!
سمت راه پله‌رفت تا ازشون بالا بره اما وقتی از کمرش سمت عقب برگردونده شد با ترس از حرکت وایستاد.
با دیدن چهره مالکوم با عصبانیت هلش داد و گفت:
+چه غلطی میکنی؟مگه‌ نگفتم تو مدرسه بهم نزدیک نشو؟
مالکوم چشم هاشو چرخوند و دست اونو گرفت و سمت راه پله پایینی که به زیرزمین میخورد کشوند و هیچ اهمیتی به غرغرهای ونسا نداد.
+مالکوم من کلاس دارم
اون ونسا رو به در زیرزمین چسبوند و با لبخند بهس نگاه کرد:
+لطفا بزار برم یکی ممکنه مارو ببینه
نه تنها ولش نکرد بلکه وقتی مطمئن شد ونسا قرار نیست ساکت بشه با بوسه ای خفش کرد اما ونسا به قدری تعجب کرده بود که حتی چشم های خودشو نبسته بود و هیچ همکاری نکرد...چون فقط حس کرد دلش میخواست زین جای اون باشه!
-چیه؟دیگه چه مشکلیه؟
مالکوم با ناراحتی روی لب ونسا حرف زد و ونسا درحالیکه سعی میکرد بغضش سالم رو تو گلوش نگه داره گفت:
+هیچی
-داری باهام چیکار میکنی؟
ونسا لباشو روی هم فشرد و گفت:
+منظورت چیه؟
مالکوم کمی عقب رفت و با کلافگی گفت:
-نمیتونم تحمل کنم که مال من بشی ولی مثل یه غریبه باهام رفتار کنی...دلیل اینکارا چیه؟
ونسا سرشو تکون داد و میخواست نشون بده به اون حق میده اما هنوز نمیدونست چی بگه.
+مطمئن باش دلیل بیخودی نداره امشب بیا خونمون...از در...بهت ثابت میکنم که مشکلم فقط مدرسه ست
مالکوم سرشو تکون داد و بعد اینکه بوسه کوتاهی روی لبش گذاشت گفت:
-باشه میبینمت
وقتی مالکوم اونجارو ترک کرد ونسا عاجزانه روی زمین نشست و شروع به گریه کرد و سعی داشت بفهمه چی اینقدر ضعیفش کرده؟
نمی دونست...فقط می دونست حالا دوتا دلیل برای ترک کردن مالکوم داره...سونیا و‌ زین!
اما هنوز نمیخواست اینکارو کنه شاید چون خوب میدونست نه سونیا ترسی داره نه زین قراره کنارش بمونه!
***
به خودش توی آیینه نگاه کرد و به اون تاپ سفید و دامن کوتاه قرمزش لبخندی زد وقتی رژ لبشو پر رنگ تر میکرد.
کفش های پاشنه بلندش رو پوشید و وارد پذیرایی شد و جلوی پدرش نشست.
باب و‌ زین با تعجب به سرتاپاش نگاه کردن و باب با اخم گفت:
-داری جایی میری؟
+نه در‌واقع...یه مهمون داریم
باب که تازه رسیده بود و حس کرد از چیزی خبر نداره به زین نگاه کرد تا شاید اون چیزی بگه ولی خوده ونسا ادامه داد:
+عصبی نشو ولی خب...دوست پسرم رو دعوت کردم
باب با چشم های درشت شدش به ونسا نگاه کرد و با تمسخر گفت:
-دوست پسرت؟
زین چشم غره ای به ونسا رفت و ترجیح داد دیگه به‌ ونسا  نگاه نکنه پس به ادامه دیدن مسابقه فوتبالش مشغول شد.
+بابا من هیفده سالمه انتظار نداری که تا‌ آخر‌ عمر تنها بمونم؟
باب هوفی کشید و با آشفتگی گفت:
-اگه...اگه‌ اذیتت کنه چی؟
با این جمله‌ زین‌ زیرچشمی نگاهی به باب انداخت و دوباره به خودش لعنت فرستاد و ونسا بعد چرخوندن چشمش گفت:
+خب امشب برای‌ همین دعوتش کردم...که‌ بشناسیش
باب خواست حرفی بزنه ولی با صدای زنگ در پشیمون شد ونسا با ذوق بلند شد و سمت در‌ خونه‌رفت تا بازش کنه.
-اوه یکی‌ زیادی برام خوشگل شده!
ونسا چشماش‌ درشت شد ‌وقتی مالکوم بدون‌ اخطار قبلی بوسیدش اما انگار با دیدن چهره باب پشت سر ونسا بوسیدن رو‌ کاملا فراموش کرد.
-اوه...اوم‌اقای بافِت سلام!
مالکوم هول هولکی گفت و‌ باب با نگاه‌ سنگینی سلام آرومی گفت.
+بابا...مالکوم
باب سرشو تکون داد و از لای‌ دندوناش گفت:
-فهمیدم ونسا!
وقتی باب به سرجاش برگشت مالکوم ضربه ای به شونه ونسا زد و گفت:
-چرا نگفتی که باید با پدرت آشنا بشم؟
+سورپرایز!
ونسا خندید و مالکوم فقط براش اخم کرد،اونا‌ به‌ همراه هم سمت کاناپه ها رفتن و کنار هم نشستن،مالکوم با دیدن زین نفس عمیقی کشید و باب پاهاشو روی هم انداخت و گفت:
-خب تو همسن ونسایی؟
مالکوم کمی سرشو خاروند و گفت:
-بله تو مدرسه باهم آشنا شدیم من کاپیتان تیم فوتبالم
باب با بی خیالی سرشو تکون داد و رو به ونسا گفت:
-چند وقته باهمین؟
ونسا به مالکوم نگاهی انداخت و با سردرگمی گفت:
+خب ما چند ماه پیش باهم بودیم اما بعدش دیگه نه تا همین چندوقت پیش
مالکوم از صداقت ونسا تعجب کرد و باب با اخم رو به مالکوم پرسید:
-تقصیره‌ تو بود که دفعه اول‌ جدا شدین؟
+نه!
ونسا با استرس‌ بجای اون جواب داد و بعد تندتند ادامه داد:
+یکم پیچیدست بابا بیخیال
باب با پوزخند از مالکوم پرسید:
-برای‌ تو هم پیچیده بود؟
مالکوم‌ با‌ حرص‌ به ونسا نگاه کرد و گفت:
-راستش اقای بافت خوشحال میشم اگه بفهمم ولی منم هیچوقت نفهمیدم!
باب ابروهاشو بالا انداخت و رو به زین گفت:
-ماهم همسن اینا بودیم اینقدر عجیب بودیم؟
زین با خنده مصنویی شونه هاشو بالا‌ انداخت و گفت:
-نه‌ فکر‌ نکنم
ونسا‌ بلند شد و رو به مالکوم گفت:
+بلند شو...بیایین بریم شام
بقیه هم‌ بلند شدن و‌ مالکوم ژاکتش رو‌ در آورد اما از جیبش پاکتی درست جلوی پای زین پرت شد که لازم نبود با دقت بهش نگاه کنه تا‌ بفهمه چیه!
مالکوم خواست قبل اینکه ونسا اونو ببینه برش داره ولی زین زودتر‌ دست به‌ کار شد و‌ به اون پاکت کاندوم استفاده شده اشاره کرد و گفت:
-میدونی اینا‌ یه بار مصرفن!
ونسا و‌ باب با تعجب برگشتن و‌ به اونا نگاه کردن.
-نمیدونم برای کی استفادش کردی بچه جون ولی اگه نقشه داشتی با ونسا...
+برو بیرون
ونسا با اشکی که توی چشمش حلقه زده‌ بود گفت و مالکوم با دسپاچگی گفت:
-بزار بهت توضیح بدم!
باب ایندفعه با‌ اخم جلو اومد و گفت:
-بهتره بری بیرون خوشم نمیاد یه بچه رو کتک بزنم
مالکوم سرشو تکون داد و با پشیمونی رو به ونسا گفت:
-اونطور که فکر میکنی نیست
ونسا با بی خیالی برگشت و وارد‌ اشپزخونه شد تا کمی آب بخوره و‌ با شنیدن بسته شدن در نفس عمیقی کشید.
-کار رو برای تو آسون کرد تو که بخاطر سونیا در هر صورت نمیخواستی باهاش باشی!
با شنیدن صدای‌ زین برگشت و متوجه اون شد که پاکت رو توی سطل آشغال انداخته و درحال شستن دستشه.
+درسته
ونسا اروم زمزمه کرد و با ورود باب اشک‌ گوشه چشمش رو پاک کرد.
-هی ونسا ناراحتی؟
+نه!
-بیخیال دخترم در هر صورت وقتی تورو جلوم بوسید بعدش قرار نبود من بگم اوه باشه پسر خوبیه و‌ میزارم باهاش باشی
و بعد رو به زین گفت:
-اما بیچاره چه بد ضایع شد
زین خندید ولی با دیدن چهره ناراحت ونسا خندشو خورد!
+بابا اصلا جالب نیست که بهم خیانت شده میدونی؟
لبخند باب‌ محو شد،خواست حرفی بزنه اما ونسا با بی اعتنایی وارد اتاقش شد و در اتاقشو بست اما به محض اینکه برگشت با دیدن شخص دیگه ای پشت‌ سرش جیغ کشید...جیغی که‌ تو دست مالکوم خفه شد.
-هییسسس!
ونسا پسش زد و گفت:
+گمشو‌ برو‌ بیرون تا بابامو خبر نکردم
----------------
اوخی به مالکوم ریده شد:)
حالا یعنی قضیه چی بود؟مگه‌ نمیگفت ونسا رو دوست داره؟اصن چرا دوباره برگشت؟
جوری ک زین مچش رو گرفت:)😂

Dilemma [Z.M]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora