۲۷)چالش

263 34 27
                                    

حالا که زمان بیشتری گذشته بود هر روز تعداد افرادی که به دیدنش میومدن کمتر میشد حتی باب هم درگیر کارش شده بود و‌ رایان هم برای دانشگاه به نیویورک برگشته بود و هر روز و ساعت و دقیقه ای که میگذشت بیشتر از قبل متوجه میشد همه با این موضوع کنار اومدن...جز خودش.
حتی ابیگل هم دیگه یهویی زیر گریه نمیزد و بهونه باباش رو‌ نمیگرفت،این موضوع قویترش کرده بود اما زین رو ضعیف تر!
ویبره موبایلش بهش فهموند اونقدرا هم اشتباه نمیکنه و یکی به یادشه،پس با بی حالی به صفحش نگاه کرد و با دیدن اسم کایا اخم کرد و موبایل رو بعد جواب دادن روی گوشش گذاشت‌
-زین؟
+ها؟
کایا از اونطرف خط هوف عمیقی کشید و سعی کرد در برابر گستاخی زین خونسرد باشه.
-سه ماه گذشته،میدونی چقدر جریمه مالیاتت اومده؟دو ماه پیش بهت گفتم اون همه خسارت رو یه کاری کن...نکردی،باشه ولی مالیات برای دولته پس...
زین با عصبانیت حرفش رو قطع کرد:
+چی میگی؟من که‌ هرچی داشتم برای اون خسارت ها فروختم
کایا چشماش رو محکم روی هم گذاشت و با اخم گفت:
-کافی نبود زین...دولت برای خسارت کلسی‌ دست به کار میشه اگه تو اینکارو نکنی
زین با اینکه میدونست چیکار میکنن ولی باز با صدای لرزونی پرسید تا مطمئن بشه:
+چ...چیکار...میکنه؟
کایا نفس عمیقی کشید و زیرلب گفت:
-همه‌ اموالت رو مزایده میکنه
زین آروم خندید،خنده ای که بیشتر شبیه به گریه بود!
-زین لطفا آروم باش اگه خودت خونه رو بفروشی بهتره لطفا به حرفم گوش کن
اون‌ مثل یه پسر بچه زیر گریه زد و درحالی که سرش رو سمت چپ و راست تکون میداد،گفت:
+نمیخوام
-هوف...زین راه دیگ...
+نه!
اون فریاد آخرین چیزی بود که کایا شنید چون زین موبایلش رو سمت دیوار پرت کرد و موهای خودشو با نهایت قدرت کشید و فریادکنان گفت:
+این خونه نه...اون عاشق اینجا بود...این خونه نه!
از روی تخت بلند شد تا وارد حموم بشه ولی برخورد با جسم‌ ظریفی و پرت کردنش یک متر اونورتر مانعش شد،با تعجب به چهره ونسا نگاه کرد و گفت:
+تو اینجا چیکار میکنی؟ابیگل مدرسه رفته!
ونسا سعی کرد خودشو جمع و جور کنه،عصبانیت زین رو نادیده گرفت و گفت:
-لوسیا در رو باز کرد،منم خواستم بیام تا برای نهاره ابیگل سوپ خرچنگ درست کنم
زین به دست های پر از پلاستیک اون‌ نگاه کرد و سرش رو‌‌ تکون داد،حتی ازش تشکر نکرد که اینقدر مراقب دخترشه و براش غذای موردعلاقش رو درست میکنه،چون هنوز حرفاش تو سرش اکو میشد.
+خب....اتاق من برات شبیه آشپزخونست؟
ونسا وسیله هارو پایین گذاشت و یک قدم به زین نزدیک تر شد و گفت:
-چرا عصبانیتت از یه چیز دیگه رو سر من خالی میکنی؟
زین برای محکم نشون دادن حرفش یک قدم سمت ونسا برداشت و گفت:
+نه نمیکنم...و باید بدونی از دست تو هم عصبانیم!
ونسا چشم هاش رو چرخوند و سمت موبایل زین که لاشه اش رو زمین بود،رفت.
اونو به دستش گرفت و گفت:
-عصبانیتت از بقیه رو اینجوری خالی میکنی؟
زین با‌ عصبانیت موبایل رو ازش پس گرفت و گفت:
+به تو ربطی نداره دخترجون حالا برو آشپزبازیت رو بکن
ونسا سرش رو پایین انداخت و فقط برای اینکه حال بد اونو بدتر نکنه،گفت:
-به هرحال متاسفم...بخاطر اون رفتارم
زین خودش رو با روشن کردن موبایلش سرگرم کرد تا به اون نگاه نکنه و فقط گفت:
+باشه
ونسا چشم هاش رو چرخوند و حس کرد حالا که عذرخواهی هم کرده‌ هیچی فرق نکرده!
موبایل زین به محض روشن شدن زنگ زد و زین با دیدن‌ اسم"مدرسه ابیگل"لحظه ای درنگ کرد،لحظه ای که کافی بود چشم‌ ونسا به صفحه موبایل بخوره.
+بله؟
-سلام آقای مگوایر...ببخشید فکر میکنم لازم باشه به مدرسه بیایین
زین به چهره کنجکاو ونسا چشم دوخت و گفت:
+مدرسه؟چرا؟
-یه مشکلی پیش اومده...ابیگل کتک کاری کرده
زین‌ موبایل رو جوری توی دستش فشرد که بیشتر از قبل صفحش خورد شد و فقط زیرلبش گفت:
+باشه
و به محض قطع کردن‌ برای مخاطب ناشناسی فریاد کشید:
+لعنت بهت!
ونسا با فریاد اون از‌ جاش پرید و سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه پس فقط گفت:
-ابی خوبه؟
زین‌ پوزخند صداداری زد و سمت لباسای توی کمدش رفت و گفت:
+اینقدر خوبه که یکی رو کتک زده!
ونسا سکوت کرد،سکوتی که‌ توش به این فکر میکرد مطمئن بودن خوده ابیگل مگوایره؟چون تا جایی که میدونست ابیگل بچه آروم و خوبی بود.
زین بدون اینکه به خودش زحمتی بده کاپشنی به‌ تن کرد و به طبقه پایین رفت.
کمی طول کشید ولی بالاخره ونسا به خودش اومد و تقریبا سمت‌ زین دویید که حالا به گاراژ رسیده بود.
-هی...وایسا
ونسا در حالیکه نفس نفس میزد به دیوار گاراژ تکیه داد و متوجه شد،زین به فضای خالی اونجا زل زده!
-هوم...ماشین ندارم!
ونسا اون‌ لحن رو خوب میشناخت پس سعی کرد آرومش کنه ولی درحالیکه خودش کاملا‌ هل شده بود.
-من...اوم...یه اوبر میگرم
زین به دیوار بیرونی گاراژ تکیه داد و کم کم فهمید اون یه چیزی فراتر از کلسی رو‌از دست داده،زندگیش حالا نه هدفی داشت نه برنامه ای...البته اگه اسمش رو بشه زندگی گذاشت!
+ونسا؟
این اولین باری بود که اسمش رو اینقد آروم و بامحبت صدا میکنه پس سریع بیخیال موبایل و‌ تماس دوباره راننده شد تا فقط به زین نگاه کنه.
-بله؟
اون نگاهش رو از سنگفرش های جلوی خونه گرفت و به چشم های ونسا که مثل یه آسمون همیشه روشن بودن،چشم دوخت،لبخندی زد که شباهتی به لبخند نداشت!
+تا ماه پیش فکر میکردم چرا همه این اتفاقا سر من میاد اما کم کم جوابش رو گرفتم...مشخصه من یه آدم افتضاحیم و فقط دارم تنبیه میشم...درسته؟
ونسا به زین نزدیک تر شد تا بتونه اشک گوشه چشمش رو قبل برخورد به گونش پاک کنه،لبخندی زد و گفت:
-نه درست نیست تو فقط داری امتحان میشی،زندگی همینه همه آدماش رو‌ امتحان میکنه و اگه‌ امتحان تو سخته دلیل بر بد بودن تو نیست
نگاهش رو ازش گرفت تا راحت تر حرف بزنه،به تتوهای روی دستش نگاه کرد  و ادامه داد:
-فقط یعنی زندگی میخواد تورو به چالش بکشه حتما چون میدونه میتونی آدم خوبی باشی
تموم اون جملات بیشتر به زین ثابت کردن که ونسا فقط یه دختر بچست که قلبش هنوز پاکه پس برای همین اینطور فکر میکنه.
-کاش جوری که‌ تو میگی بود ولی نیست...
ونسا اخم کرد و خواست اعتراض کنه ولی صدای بوق ماشین این اجازه رو بهش نداد و زین هم بدون حرف اضافه ای سوارش شد.
------------------
ونسا چه مهربون شد باهاش:))))
زین ولی هنوز بی اعصابه....
ابیگل به نظرتون چرا کتک کاری کرده؟

Dilemma [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora