۲۹)مردود

258 34 43
                                    


سرش رو پایین انداخت و گفت:
+اون از اینکه خوشتیپ ترین و پولدارترین پسر مدرسه به من پیشنهاد داد حسودیش شد برای همین تهدیدم‌ کرد که اگه رابطم رو باهاش تموم نکنم کاری میکنه که از تیم رقص اخراج بشم و بدبختم میکنه...حتی عکسارو اون پخش کرد‌ نه مالکوم!
زین نمیتونست باور کنه یه شخص میتونه اینقدر نفرت انگیز باشه و وقتی متوجه شد که گوشه چشم ونسا برق میزنه با ناراحتی بهش نزدیک شد و با شصتش اشکش رو که برای بیرون اومدن تقلا میکرد از بین برد.
+یعنی...تو از مالکوم خوشت میاد؟
بغض ونسا ناگهانی شکست و اون بین هق هق های گرفتش آروم سرش رو‌ تکون داد.
زین دستاش رو روی کمر ونسا گذاشت و مثل گونه سیب زمینی بلندش کرد و از کانتر پایین‌ آورد تا بتونه با آرامش بغلش کنه!
ونسا بخاطر شوکه شدن گریه اش بند اومد اما زین فقط تصور کرد که آرومش کرد،دستش رو روی موهاش کشید و گفت:
+تو لیاقتت خیلی بهتر از اونه باور کن ونسا
ونسا خودش رو محکم تر توی آغوش زین برد و براش مهم نبود چقدر بوی‌ گندِ دود میده.
-من خیلی ازش خوشم میاد زین میدونم‌ یکم عوضیه ولی مگه همه ما‌ آدما نیستیم؟
زین با اخم کله کوچیک ونسا رو‌ از توی سینش در‌ آورد و درحالی که‌ به چشم های آبیش نگاه میکرد گفت:
+ما برای کسی که دوسش داریم باید بهترین ورژن از خودمون باشیم نه یه عوضی!
و بعد تموم کردن اون جملش فقط آرزو میکرد که کاش یکی همچین چیزی به خودش میگفت وقتی برای کلسی یه عوضی بود!
ونسا لبخند کمرنگ و کوتاهی تحویلش داد و بعد اینکه شونه هاشو بالا انداخت،گفت:
-ما دخترا هم یکم دیوونه ایم چون از پسرای خوب خوشمون نمیاد...میدونی چی‌ میگم دیگه
زین سرش رو با خنده تکون داد و به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-دیروقته میخوای اینجا بخوابی؟
ونسا به ساعت که عدد ۱۱:۳۴ رو نشون میداد نگاه کرد و گفت:
-اما بابام...چرا تاحالا بهم زنگ‌ نزد!؟
زین پوزخندی زد و با اعتماد به نفس گفت:
+خب معلومه چون پیش منی نه یه پسربچه عوضی
ونسا بلند خندید و در حالی که شکمش رو گرفته بود گفت:
-اوه بیخیال‌...بزار بهش زنگ بزنم
تماس رو روی بلندگو قرار داد تا زین هم بشنوه و بعد اینکه پدرش جواب داد با ذوق گفت:
-سلام بابایی
باب از اونطرف خط لبخندی زد و گفت:
-سلام با ابیگلی؟
ونسا به زین نگاه کرد و با لبخند گفت:
-تازه خوابید...نمیایی دنبالم؟
باب نفس عمیقی کشید و گفت:
-تو بخواب منم امشب میام اونجا
ونسا به یه باشه آروم اکتفا کرد و تماس رو قطع کرد،زین سرش رو تکون داد و گفت:
+خب پس میخوای مهمونم باشی
ونسا با خجالت موهاشو پشت گوشش گذاشت و گفت:
-اینطور به نظر میرسه...کجا میتونم بخوابم؟
زین سمت راه پله مرمری خونه حرکت کرد و گفت:
+دنبالم بیا
ونسا مثل همیشه حرفش رو گوش داد و با ایستادن زین،از حرکت دست نگه داشت.
+بیا تو این اتاق بخواب...چیزی نیاز داشتی صدام کن
ونسا با لبخند سرش رو تکون داد و بعد گفتن شب بخیر زیر لبش وارد اون اتاق شد.
زین وقتی مطمئن شد امانت دوستش سالم به تختش رفته سمت اتاق خودش برگشت اما قبل اینکه به تخت برسه چشمش به کمد کلسی خورد.
درش رو باز کرد و واردش شد،کل اون اتاقک بوی عطر کلسی رو میداد و همین باعث شده بود پاهای زین شل و اشک هاش به آرومی جاری بشن.
کف زمین نشست و دستش رو بین رگال ها برد و اولین لباسی که لمس کرد رو سمت پایین کشید تا بتونه‌ صدای هق هق هاشو‌ توی عطر آرامشبخش اون خفه کنه.
+دلم...برات تنگ شده...خیلی
حالا که فکر میکرد با خودش میگفت کاش زود با طلاق موافقت میکرد یا میزاشت کلسی ازش متنفر بمونه...هرچی باشه بهتر از اینه که نفس نکشه حداقل میتونست نمیتونه به قلب کلسی نگاه کنه اما به چشم های تیله ایش میتونست نگاه کنه...اما حالا چی؟
حالا جز توی عکس ها و‌ خاطراتش هیچ‌ جای دیگه ای نیست!
سرش که بالا گرفت چشمش به پاکتی روی طاچقه خورد پس سمتش رفت تا نگاهش کنه اما به محض باز کردنش پشیمون شد...چون یادش اومد علاوه بر کلسی‌ بچش هم از دست داده!
عکس سونوگرافی رو در حد مچالگی توی دستش فشرد و مطمئن بود اگه صدای زنگ در رو‌ نمیشنید اونجارو به‌ آتیش میکشید...همراه خودش!
با سرعت تقریبا زیادی سمت در ورودی رفت و باب رو پشت در پیدا کرد.
اون بدون‌ حرفی و با بی رمقی سمت کاناپه‌ رفت و حس‌ کنجکاوی زین رو به بازی گرفت پس زین بیشتر از این صبر نکرد و‌ پرسید؟
+چیه؟تو هم کسی رو از دست دادی؟
باب سرش رو به نشونه تایید تکون داد و زیرلبش گفت:
-بهترین دوستمو!
زین آهی کشید و خودش رو‌ کنار باب انداخت و گفت:
+کاش واقعا از دستم میدادی
باب با اخم غلیظی سرش رو سمت زین چرخوند و گفت:
-جدی‌ خفه شو...به کایا زنگ زدم همه چی رو‌ گفت منم اومدم راضیت کنم که...
+نه!
زین به محض اینکه فهمید چی میخواد بگه سرش داد‌ زد و حرفش رو قطع کرد،با همون خشم و عصبانیت ادامه داد:
+پول رو میتونم جور کنم ولی خونه...نه نمیفروشمش!
باب چشم هاش رو محکم روی هم فشار داد و گفت:
-دقیقا چرا؟
زین سرش بین دست هاش فشرد و با بغضی که بخاطر گریه چند دقیقه پیشش هنوز مهمون گلوش بود،گفت:
+همه جای این خونه منو یاد کلسی میندازه...
-و همین یعنی باید ترکش کنی!
ایندفعه باب حرفش رو قطع کرد و زین رو توی باتلاق افکارش پرت کرد و بدون اینکه کمکی کنه تا از اونجا در بیاد،گفت:
-قبل اینکه خسارت ها زیادتر بشه به حرفام فکر کن
وقتی سمت اتاق مهمان رفت،زین نفس حبس شده اش رو بیرون فرستاد و با اخم به آسمون نگاه کرد و گفت:
+واقعا ممنون!
مطمئن بود یه چیزی اشتباه چون تا جایی که میدونست خدا به قول بقیه خیلی‌ مهربون تر از این حرفاست تا زجر کشیدن بقیه رو‌ نگاه کنه شاید‌ هم حرف ونسا درست باشه...شاید فقط یه امتحانه،امتحانی که زین خودش رو توش مردود میبینه!
با بی حالی سمت همدردهای قدیمی و‌ همیشگیش رفت تا شاید بتونه به کمک اون مسکن ها از اون باتلاق بیرون بیاد ولی بدون اینکه بفهمه فقط بیشتر اون‌‌تو فرو‌ رفت!
------------
سونیا کلن کارش پخش عکس مردمه😂
مالکوم خوبه;)
شما جای زین بودین خونه رو میفروختین؟:)
قبول کنین سخته غر نزنین چرا ول نمیکنه کلسیو فقط سه ماه گذشته😂

Dilemma [Z.M]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant