۳۴)مشکل بزرگتر

218 32 26
                                    

زین پاکت توی دستش رو روی میز گذاشت و با پوزخند گفت:
+فقط ۲۵۰۰ دلار؟
کایا کمی دیگه از قهوه ای که باب براش اماده کرده بود رو نوشید و گفت:
-الان یه مشکل بزرگتر از پول داری زین به اون فکر کن اینقدر حریص نباش
زین با کلمه مشکل با تعجب به فکر فرو رفت طوریکه توهینی که کایا بهش کرد،براش مهم نبود.
+یعنی چی؟چه مشکلی؟
کایا نگاه عصبیش رو سمت باب که با اضطراب به اون دوتا خیره شده بود انداخت و غر زد:
-من ساعت هفت صبح بهت گفتم به زین خبر بده الان ساعت چنده؟چهار بعد از ظهر و تو...
+لعنتی بگو چیشده!
کایا بخاطر قطع شدن حرفش توسط زین اخم کرد و پاکتی از توی کیفش در اورد و گفت:
-ببین زین تو الان نه خونه ای داری نه درامد ثابتی و این قضیه اعتیاد هم...
+من اعتیاد ندارم!
زین برای بار دوم با فریاد حرف کایا رو قطع کرد و اون برای حفظ خونسردیش فقط یه نفس عمیق کشید.
-ولی اورودوز کردی پس دولت یه دادگاه تشکیل داده
زین ابروش رو بالا انداخت و در حالی که ممکن بود هرلحظه صبرش لبریز بشه،گفت:
+دادگاه چی؟
باب و کایا به همدیگه نگاه کردن و کایا بعد کلی کلنجار رفتن با خودش جواب داد:
-حضانت ابیگل ازت گرفته میشه!
بعد تموم شدن جملش لبش رو گاز گرفت چون به زبون اوردن اون جمله حتی براش سخت بود و بعد دیدن قیافه بی حس زین با ترس ادامه داد:
-ببین زین همچین چیزی انتظار میرفت ولی حتی اگه دادگاه رو باختی نگران نباش میتونی حضانتش رو پس بگیری
زین خنده هیستریکی سر داد و بعد چندبار اخم و لبخند زدن متوالی گفت:
+اگه باختم؟
کایا هوفی کشید و با کلافگی گفت:
-من دیگه نمیکشم باب خودت جمعش کن
باب با چشم های درشت شده به کایا که درحال بستن زیپ کیفش بود نگاه کرد و گفت:
-یعنی چی؟تو نمی...
+هردوتون خفه بشین و تو...
باز هم حرفشون رو با فریاد پرخاشگرانه ای قطع کرد و با انگشت رو به کایا اشاره کرد و‌ گفت:
+بگو چند درصد احتمال داره ابیگل رو از دست بدم؟
کایا این پا و اون پا کرد اما بالاخره ترسش رو کنار گذاشت و گفت:
-نود درصد!
خنده هیستریک زین‌ دوباره بلند شد ولی ایندفعه پشت سرش فریاد و فحش های ناتمومش به دولت و قوانین هم همراهش بود.
کایا که بخاطر فریادش چشم هاش رو محکم روی هم بسته بود وقتی زین دوباره سرجاش روی کاناپه برگشت و صدایی ازش نشنید چشماش رو باز کرد و گفت:
-قوانین همیشه همین بوده زین نمیتونی بقیه رو سرزنش کن...
+بهم نگو چیکار کنم فقط بگو چه بلایی سر بچم میاد؟حضانتش رو به داداشم میدن؟
باب با شنیدن اون جمله حس کرد دیگه تحمل این جو‌ رو نداره و اتمسفر اونجا با غم درحال خفه کردنشه!
کایا هم که حس کرد چیزی برای از دست دادن نداره و به اندازه کافی از طرف زین بهش بی احترامی شده بود ایندفعه بدون ترس یا اعتنایی گفت:
-نه....رایان از هیچ نظر صلاحیتش رو نداره
ضربان قلب زین با شنیدن اون جمله بالا رفت و وقتی کایا جملش رو ادامه داد قلبش تقریبا وایستاد!
-حضانت به مادر و پدر کلسی میرسه
زین مشتش رو به قدری محکم،روی میز وسط کوبوند که ترکی روی شیشه قطورش به وجود اومد.
+بگو شوخی میکنی کایا!
کایا از‌ ترس به عقب پرت شده بود چون انگار هرلحظه ممکن بود اود مشت‌ توی صورتش بخوره!
+تو جدی؟
ایندفعه خبری از عصبانیت نبود و بجاش اشک‌ توی چشماش حلقه زد،باب لبخند مصنویی زد و گفت:
-داداش میتونی حضانت رو پس بگیری
کایا ایندفعه با عصبانیت بلند شد و بعد برداشتن کیفش گفت:
-تا وقتی که اینقدر عصبی باشه،قرص و الکل مصرف کنه و دیوونه بازی در بیاره...تا وقتی که اینقدر ضعیف باشه هیچوقت این اتفاق نمیوفته باب،پس امید الکی بهش نده!
زین با صورتی که حالا خیس از اشک بود به کایا چشم دوخت تا بلکه برگرده و بگه شوخی‌کردم همه چی شوخی بود تو هنوز بچت رو داری،هنوز خونت رو داری،هنمز شغلت رو با طرفدارات داری،هنوز زنت رو داری...هنوز زندگی داری!
-دوشنبه تو دادگاه میبینمت
با بسته شدن در خونه باب هوفی کشید و سمت صورت زین گفت:
-بیخیالش یکم عصبی بود چرت و پرت گفت،باشه؟
زین سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
+نه...نه حق داره من خیلی ضعیفم!
-توهم داری چرند میگی زین،اگه همچین‌فکری میکنی به خودت بیا....من میرم شرکت
باب بلند شد و زین رو‌ توی حال خودش رها کرد و به محض باز کردن در خونه ونسا رو پشت سرش دید.
-سلام بابا...میری شرکت؟
باب سرش رو برای تایید تکون داد و با صدایی که زین‌ نشنوه گفت:
-مراقب زین باش البته زیاد نزدیکش نشو ممکنه‌ یکم دیوونه بازی در بیاره فقط بهم زنگ بزن اگه چیزی شد
ونسا کلش رو‌ سمت چپ برد تا بتونه زین رو ببینه و با تعجب گفت:
-برای چی؟چیزی شده؟
-دوشنبه‌ دولت یه دادگاه برای گرفتن حضانت ابیگل انجام میده و احتمالا حضانت بچه‌ میرسه به مادر پدر کلسی...فعلا من‌ دیگه برم
ونسا سعی‌ کرد دهنی که از‌ تعجب باز بود رو ببنده و بعد رفتن پدرش به سمت‌‌ زین‌ دویید و کنارش نشست و گفت:
-لعنتی‌...واقعا متاسفم اما...اما مطمئنم میتونی حضانتش رو پس بگیری
ونسا هول‌هولکی‌ سعی کرد دلداریش بده ولی زین فقط با درموندگی سرش رو روی شونه ونسا گذاشت و آروم اشک ریخت و گفت:
+کایا گفت من ضعیفم...اما چطور قوی باشم نسا؟برای چی بجنگم؟
ونسا دستش رو روی صورت زین کشید تا اشک هاش رو پاک کنه و بعد با لبخندی تسکین بخش گفت:
-برای ابیگل!
زین نفس عمیقی کشید و سرش رو آروم تکون داد و‌ گفت:
+به نظرت همه چیز به روال عادیش برمیگرده؟
ونسا لبخند پر رنگ تری زد و‌ گفت:
-مطمئن باش که همین میشه فقط صبر داشته باش و برای خودت و ابیگل قوی باش...شاید نتونی کلسی رو پس بگیری ولی بقیش رو میتونی
زین سرش رو با لبخندی که‌ بین اشک هاش بود تکون داد و گفت:
+درسته و اون....کلسی هنوزم پیشمه،درسته؟
ونسا سرش رو برای  تایید حرف زین تکون داد و دستاش رو گرفت ولی با حس کردن مایع گرمی کف دستش اخم کرد و‌ دنبال منبعش گشت،با دیدن دست خونی زین اخم کرد و گفت:
-چه غلطی کردی؟
زین دستش رو برگردوند و با دیدن زخمی که زیاد عمیق نبود ولی یه جورایی پوستش رو پاره کرده بود چشماش رو چرخوند و گفت:
+چیزی نشده لازم نیست بی ادبی کنی
و بعد به شیشه ترک خورده میزه جلوش اشاره کرد و گفت:
+فقط یه لحظه...یه لحظه کوتاه عصبی شدم
ونسا‌ بلند شد و کوله پشتی مدرسش رو روی شونش جا به جا کرد و گفت:
-این عصبی شدنات رو تموم کن آخر یا خودت رو به کشتن میدی یا یکی دیگه
بعد اینکه ونسا سمت اتاقش رفت زین به کاناپه تکیه داد و با خودش فکر کرد شاید تمومش نکنه چون واقعا میخواد یکی رو به کشتن بده شاید کسی که باعث این ماجرا ها شده...سونیا؟سوزان؟...لوگان!
-------------------
خب خونش رو ازش گرفتن الان پیش بابه:)
حالا‌هم ابیگل...این یکی بدنر از‌همست نه؟اما قول میدم‌آخریشه😂
به نظرتون زین خیلی ضعیف شده؟
هیچکس دیگه‌نمیتونه دلداریش بده:)حتی ونسا...هعیییی
اولین پارت تو سال جدید به به عیدتون هم مبارک‌برای همتون سال خوبی رو ارزو‌ میکنم سعی‌کنین تو خونه بمونین و مراقب خودتون باشین منم دیگه یک روز در میون‌آپ میکنم تا سر همه‌گرم بشه🤗❤

Dilemma [Z.M]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant