۱۶)منفور

258 32 15
                                    

ونسا موبایلش رو سمت باب گرفت و بعد اینکه اون برای حرف زدن از پذیرایی خارج شد،ونسا تند تند کنار زین نشست و با نگرانی بهش نگاهی انداخت که چطور سعی میکرد رد اشک هاش رو پاک کنه و خودش رو قوی نشون بده.
-هی همه چیز درست میشه و نگران پدرم نباش اون فقط چون دوست داره اینقدر عصبی شده
زین که فهمید اون مکالمشون رو شنید سرش رو با لبخند مصنویی تکون داد و گفت:
+ممنون که اومدی و لالش کردی اگه‌ پنج دقیقه بیشتر ادامه میداد خودم دهنش رو جر میدادم
ونسا ریز ریز خندید و موهاشو پشت گوشش فرستاد و گفت:
-تو اینجا میمونی؟
لبخند زین محو شد و آروم گفت:
+شاید چند روز،نگران نباش من آدم بدی نیستم فقط...
-اوه چی؟معلومه که نیستی!
اون حرف زین رو قطع کرد و لبخندی واقعی روی لبش نشوند،انگار تاحالا هیچوقت با قطع شدن حرفش اینقدر خوشحال نشده بود.
+فکر کنم من الان منفورترین آدم دنیام ولی ممنون که سعی میکنی حالمو خوب کنی
ونسا دستش رو با تردید روی شونه زین گذاشت و با لبخندی محکم گفت:
-آدما اشتباه میکنن زین و منم سعی نمیکنم حالت رو خوب کنم فقط حقیقت رو گفتم به نظرم باید به دنیا نشون واقعا کی هستی مخصوصا به زنت...هیچوقت برای جبران دیر نیست
لبخند زین پهن تر شد و جوری آروم شد که انگار ده جلسه مشاوره با روانشناس رو گذرونده اما قبل اینکه فرصت تشکر داشته باشه،باب به پذیرایی برگشت.
-ونسا چرا به مادرت راجع به زین گفتی؟
ونسا از زین فاصله گرفتی و بعد از کمی فکر کردن به ایراد کارش و نتیجه نگرفتن جواب داد:
-چون گفت کی اونجاست،منم گفتم دوست بابا و پرسید کدوم دوستش،منم گفتم زین،بعدش عصبی شد،گفت احتمالا چند روز اونجاست پس بیا نیویورک پیش من،منم گفتم نه ممنون حوصله دوست پسرات رو ندارم بعد خواست با تو حرف بزنه
ونسا بخاطر سریع حرف زدن نفس کم اورد و باب دستش رو روی سرش کشید و با همون عصبانیتی که هنوز سعی بر کنترلش داشت گفت:
-هیچ حرفی از زین بیرون این خونه نمیره...فهمیدی؟
ونسا به‌‌ زین نگاهی انداخت و بعد از قورت دادن آب دهنش سرش رو به نشونه بله تکون داد و سمت اتاقش رفت.
-وقتی با یه دختر کم سن و سال میخوابی همین میشه،اعتماد همه رو از دست میدی...سارا میخواست بخاطر تو ونسا رو پیش خودش نگه داره و این کاریه که شاید اگه من بمیرم انجام بده...در این حد گند زدی!
زین با اینکه همیشه از سارا بدش میومد ولی بازم حس افتضاحی بهش دست داد و فقط خداروشکر کرد که باب بهش اعتماد داره.
زین بلند شد تا به اتاق مهمان پناه ببره ولی باب سریع جلوش رو گرفت و گفت:
-هی باشه کجا میری،ناراحت نشو
زین دست باب رو از دور بازوش ازاد کرد و گفت:
+ناراحت نشدم،ناراحت بودم!
باب اخمی کرد و گفت:
+بیخیال داداش،بیا باهم شام درست کنیم
زین آروم خندید وقتی مطمئن شد دوست صمیمیش یه روانیه تو سکوت برای آشپزی همراهیش کرد تا بلکه ذهنش از کلسی دور بشه!
***
بلیک با انداختن آس همه کارت های روی میز رو با خنده برداشت و گفت:
-وای خدا شما افتضاحین!
باب چشم غره‌‌ رفت و با اکراه گفت:
+باشه بابا قمار باز حرفه ای!
بلیک به زین نگاهی انداخت تا اونم تیکه ای بهش بندازه ولی از قیافه زین مشخص بود اصلا نفهمیده بلیک برده!
و تنها چیزی که میتونست بهش فکر کنه حرفاییه که باید به کلسی میگفت.
-زین؟
بلیک صداش زد و اون دست به کارت هاش زد تا یکی رو بندازه و وقتی به وسط میز نگاه کرد تازه متوجه شد بازی تموم شده و دوباره باخته!
-زیــن!
بلیک تقریبا داد زد تا زین بهش نگاه کنه و اون در کمال خونسردی گفت:
+بله؟
بلیک و باب نگاهی مفهوم دار باهم ردوبدل کردن و باب سریع گفت:
-کی با کلسی حرف میزنی؟دو روز شد!
زین به صندلیش تکیه داد و کارت های دستش رو روی میز ریخت.
+بهش گفتم هروقت خواست باهام حرف بزنه
بلیک دستشو پشتِ سر خالی از موهاش کشید و گفت:
-این هروقت اگه‌ ده سال دیگه هم باشه،باهاش مشکلی نداری؟
زین با چشم غره ای اعتراض کرد و از سر میز بلند شد و گفت:
+اصلا میرم سورپرایزش میکنم که برای کشتنم آمادگی نداشته باشه!
اون دوتا حرفی نزدن و زین با همون بدعنقی سمت اتاق مهمان رفت تا لباس هاشو عوض کنه.
بعد اینکه لباس مناسبی پوشید و با عطرش دوش گرفت انگار میخواست از هرچیزی برای جلب توجه کلسی استفاده کنه!
از اتاق بیرون اومد تا سمت در خروجی بره ولی به محض اینکه قدم اول رو توی‌ راهرو برداشت،با صدای گریه دختری متوقف شد و طولی نکشید تا بفهمه اون ونساست!
-------------------
باب خیلی مودیه😂😂
خب به نظرتون ری اکشن کلسی به زین که بدون خبر داره میره پیشش چیه؟
ونسا چرا داره گریه میکنهههه؟:)))

Dilemma [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora