۱۵)آینده مبهم

269 31 14
                                    


زین دهنش رو باز کرد تا حرف بزنه ولی با سیلی محکمی که کلسی به صورتش زد،جلوش گرفته شده.
-دیگه نمیخوام ببینمت
با بغض گفت و از روی صندلی بلند شد تا از زین دور بشه اما زین دنبالش رفت و سعی کرد توضیح بده:
+عزیزم نمیدونم سوزان بهت چی...
-سوزان؟
کلسی وایستاد و تقریبا با بغض فریاد کشید:
-بدبخت کل دنیا فهمیدن و من اینجا با یه بچه تو شکمم احمقِ تو و کارات شدم!
کلمه کل دنیا بدنش رو لرزوند و اشک توی چشم هاش حلقه زد.
+منظورت چیه؟
کلسی‌ پوزخندی زد و سمت آیپد روی میز وسط رفت،روشنش کرد و بعد اینکه یکم باهاش کار کرد اونو به زین داد.
زین با تعجب به عکس برهنه خودش که سونیا هم توی آغوشش همراهیش کرده بود،نگاه کرد و فقط دنبال یه راهی بود تا این اتفاق و سوتفاهم رو توضیح بده،دستش رو روی صفحه کشید و با دیدن عکس بعدی اخم شدیدتری کرد چون لبای سونیا روی لبش بود!
+کلسی نمیدونم این دختره چه کوفتی توی قهوه ریخته بودی...ولی ببین من خوابم!
کلسی با چشم های درشت شده ای گفت:
-باهاش قهوه هم خوردی؟
و پشت سر حرفش شبیه دیوونه ها به خنده افتاد!
+کلسی واقعا فکر کردی بهت خیانت میکنم؟
اون جمله خونسردانه زین خنده کلسی رو قطع کرد و اشک خیلی زود از چشم هاش جاری شد.
-ولی کردی!
و بعد بدنشو که انگار صدها جای زخم روش بود رو روی مبل انداخت و ادامه داد:
-چیزی که رسانه ها گفتن رو باور نکردم حتی سعی کردم خودمو قانع کنم عکس فتوشاپه ولی...
بغضش بهش اجازه نداد تا حرفش رو ادامه بده و اون بغض مثل یه بیماری واگیردار به زین منتقل شد!
+کلسی لطفا باور کن من نمیخواستم...
-نه زین دیگه بسه،هرچقدر گوش کردم بسه فقط من و بچه هامو تنها بزار چون نمیخوام یه مدت ببینمت
اشک های زین صورتش رو خیس کردن‌ وقتی به هیچ نتیجه ای نرسید و فقط به طبقه بالا رفت تا از زنش فاصله بگیره.
موبایلش رو برداشت و به باب زنگ زد و منتظر جوابش شد.
-چرا جواب نمیدی؟ده بار بهت زنگ زدم!
باب به محض برداشتن موبایل فریاد کشید و این زین رو بیشتر بهم ریخت.
+چی...چیکار کنم؟
باب وقتی صدای بغض آلود زین رو شنید هوفی کشید و با مهربونی گفت:
-کلسی چه عکس العملی نشون داد؟
زین اشک هاش رو پاک کرد و سعی کرد جلوی چشم هاش رو بگیره تا بیشتر از این اونارو تولید نکنن!
+بهم سیلی زد،واقعیت رو باور نکرد و خواست از خونه برم
باب چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید تا آرامشش رو به دست بیاره.
-باشه هرچی میگه گوش کن،بیا خونه من
زین دستش رو روی سرش کشید و گفت:
+باشه
جمله "هرچی میگه گوش کن" روی مخش رژه میرفت درحالی که لباس هاش رو توی چمدون میزاشت.
میترسید...از آینده،اگه طلاق بخواد چی؟بازم باید گوش کنه؟
بعد از جمع کردن وسایلش به طبقه پایین رفت،کلسی هنوز اونجا نشسته بود و توی خودش رفته بود.
+خونه باب میرم،هروقت حس کردی میخوای حرف بزنی خبر بده
کلسی تکون نخورد حتی پلک هم نزد و همین کافی بود تا زین اونجارو ترک کنه.
***
باب با اخم به صورت اشک آلود زین زل زده بود و به نظر میرسید هیچ حرفی برای این اتفاق نداره.
+حرف‌‌ آخرت اینه؟صبر کنم؟
باب نفس حبس شدش رو بیرون فرستاد و در جواب زین گفت:
-حرف خودت چیه؟
گوشه لب زین با فکر کردن به کاری که دوست داشت بکنه بالا رفت.
+برم و سوزان رو بکشم چون حالا لوگان هم انداخته به جونم و‌ اون ازم حق السکوت میخواد فکر کن‌تو این شرایط بیشتر آبروم بره هه عالی میشه !
باب نفس های سنگین کشید تا خودش رو کنترل کنه ولی در نهایت شکست خورد و فریاد کشید:
-چرا اونا؟تو گند زدی به روند کاریشون اونا هم کاری رو کردن که هرکس دیگه ای میکنه!
مکثی کرد و‌ دوباره بلندتر از قبل ادامه داد:
-تو گوه خوردی با اون دختره توی خونش رفتی تا چیز خورت کنه...کسی که مقصره خود تویی!
اگه هر شرایط دیگه ای بود مطمئنا زین اعتراض میکرد ولی تو این وضع فقط باید ساکت میموند چون انگار کم تقصیر نداشت.
-تو گوه خوردی از پشت به لوگان خنجر زدی و پولش رو بالا کشیدی که حالا اینطوری اذیتت کنه
زین سرش رو بالا گرفت تا ایندفعه از خودش دفاع کنه ولی با دیدن چهره ترسیده ونسا پشت سر باباش،پشیمون شد.
-میبینی؟تو کم تقصیر کار نیستی همه چی رو خودت شروع کردی تو...
-بابا؟
حرف باب با شنیدن صدای ونسا قطع شد و اون با اخم به دخترش که خیلی وقت بود اونو اینطوری عصبی ندیده بود،نگاه کرد.
ونسا موبایل رو از گوشش پایین کشید و بعد اینکه اونو سمت باباش گرفت،گفت:
-مامان کارت داره
-------------------
اوووپس مثل اینکه کلسی خیلی عصبیه:)
و عکسا تو اینترنت پخش شده....
به نظرتون کلسی میبخشتش؟
اصن کاری که کرده قابل توجیه؟
عصبانیت باب....اوووف :)

Dilemma [Z.M]Where stories live. Discover now