۶)بزرگ شدم

406 47 10
                                    


بدون اینکه چمدون هام رو باز کنم خمیازه کشیدم و بدنم رو روی تخت پرت کردم،ابیگل دستاش رو بهم زد و درحالی که بالا پایین میپرید گفت:
-مامان یعنی من قراره خواهر بشم!؟
کلسی با خنده گونش رو بوسید و در جوابش گفت:
-آره عزیزم حالا برو مدرسه زود باش
اون با لب و لوچه‌ آویزونش سمت من اومد و گفت:
-بابایی شما که تازه رسیدین منم دلم خیلی براتون تنگ شده میشه خونه بمونم؟
روی آرنجم بلند شدم و گفتم:
+و من به مدیرت چی بگم؟
ابیگل دستاش رو پشت سرش قفل کرد و گفت:
-خب بگو مریض شدم
کلسی درحالی که وسایلش رو جمع میکرد غر زد:
-نه ابیگل دروغ بی دروغ
ابیگل چشم هاش رو چرخوند و خودش رو‌ مثل من روی تخت پرت کرد و گفت:
-اوف خب دروغ نگو به مدیر حقیقت رو بگو
کلسی دست به سینه بهمون نگاه کرد و گفت:
-و مدیرت قراره با این موضوع مخالفتی نداشته باشه؟
ابیگل خندید و کمی بلند شد و گفت:
-نوچ چون از بابا خیلی خوشش میاد و همیشه براش عشوه میاد
وقتی اخم غلیظ کلسی رو دیدم چشم هامو چرخوندم و به بالشم برگشتم چون مطمئنا یادش بود که مدیرشون دفعه‌ پیش چقد باهام لاس زده!
-ابیگل برو‌ مدرسه تا تو بیایی ما‌ استراحت میکنیم...بحث‌ هم نکن
صدای محکم قدم های ابیگل و غر غر هاش نشون میداد که عصبیه و وقتی در بسته شد فهمیدم که از اتاق‌ رفته.
-ازت خوشش میاد!
کلسی با حرص گفت و باعث شد بهش نگاه کنم...واقعا حوصله این یکی رو ندارم!
+لطفا بزرگش نکن کلسی
اون به شکل عصبی خندید و بعد اینکه کیفش رو برداشت،گفت:
-من زودتر میرم سر فیلمبرداری
با صدای بسته شدن محکم در که پنجره‌ هارو لرزوند فهمیدم که کلسی اتاق رو ترک کرده...عالی شد!
سمت موبایلم خیز برداشتم و به باب زنگ زدمو منتظر شدم چیزی جز بوق ممتعد بشنوم و وقتی بالاخره جواب داد با شنیدن صدای پشت خط به خودم لعنت فرستادم که چرا صبح زود بهش زنگ زدم!
-بله؟
صدای ظریف اون دختر کاملا حواسم رو پرت کرد...اوه باب خیلی زود به جلو پیش رفتی و زنت رو فراموش کردی!
-حرف نمیزنی!؟
صدای نرمش حالا عصبی بود و باعث شد به خودم بیام.
+من با باب کار داشتم
دختر هوفی کشید و گفت:
-پدرم حمومه
اوه خدا من چطور همچین فکری کردم!
گلومو صاف کردم و گفتم:
+ونسا تویی...من رو شناختی؟
اون با تعجب من و من کرد و بالاخره گفت:
-تو خب...عوضی دوست داشتنی هستی!
اون طوری که انگار یه معما رو حل کرده گفت و باعث شد بلند بخندم چون یادم اومد اون اسمیه که شماره من باهاش تو موبایل باب ذخیره شده!
+خب یه چیزی تو همون مایه ها...پدرت امروز شرکتش میره؟
اون مکث کرد و بعد خیلی ساده گفت:
-نه
+خب پس من شرکتش نمیرم و میام خونه...بهش خبر بده
حس کردم جمله طولانی زیرلبش گفت ولی تنها چیزی‌ که شنیدم یه باشه آروم بود.
با همون لباسی که اومده بودم از خونه بیرون و سمت گاراژ رفتم و به بلیک که درحال حرف زدن با موبایل بود گفتم:
+من میرم خونه باب،سوییچ رو بده
اون سرش رو‌ تکون داد و بعد جستجوی کوتاهی توی جیبش سوییچ رو بهم تحویل داد.
-فعلا زین
براش دست تکون دادم و سوار ماشین شدم اما قبل اینکه کامل از گاراژ بیرون بیام با صدای زنگ موبایلم اخم کردم و به سختی اونو از‌ توی جیب شلوارم در آوردم و به صفحه نگاه کردم...باب؟
صداش رو بعد جواب دادن روی بلندگو گذاشتم و گفتم:
+من تو راهم باب
آماده بودم قطع کنم ولی اون با صدای گرفته ای گفت:
-جدی؟
+چیزی شده؟
-یه مشکلی تو شرکت پیش اومد باید یه سر بزنم،حالا که توی راهی بیا اینجا چون ونسا خونست منم سعی میکنم تا یک ساعت دیگه برگردم
سرعتم رو بیشتر کردم و بعد اینکه نفس عمیقی کشیدم،گفتم:
+باشه میبینمت
د.ا.ن ونسا:
با اخم به اسم لیلی روی صفحه موبایل نگاه کردم و بالاخره تصمیم گرفتم جواب بدم:
-تو مدرسه نیومدی!
اون طوری جیغ کشید که مجبور شدم موبایل رو از گوشم فاصله بدم،چشم هامو چرخوندم و گفتم:
+میخواستم پیش بابام باشم ولی یه کاری پیش اومد و مجبور شد بره شرکت...دوباره
سروصدای اطرافش کمتر شد انگار که از کلاس بیرون اومده و با صدای آرومتری گفت:
-میدونی دوست پسر عزیزت وقتی فهمید نیومدی قبل اینکه پاشو بزاره تو کلاس از مدرسه رفت...گفت میخواد بیاد پیشت
ناخواسته خندیدم و گفتم:
+خب فعلا که نیومده در ضمن اون دوست پسر قبلیمه!
لیلی ریز خندید و با تمسخر گفت:
-این سومین باره که دوست پسر قبلیته
دوباره چشم هامو چرخوندم و گفتم:
+اوه لطفا خفه شو و برو سر کلاست
بعد از خداحافظی مختصری موبایل رو اونور تخت پرت کردم و سرمو توی بالش فرو بردم تا با آرامش بخوابم ولی وقتی زنگ در به صدا در اومد تمام سلول های بدنم اماده بودن تا قاتل اون فرد بشن پس با همون تاپ و شلوارک پارچه ای سمت در رفتم تا هرچی فحش ذخیره دارم به مالکوم بدم تا بفهمه واقعا میخوام باهاش بهم بزنم!
اما با باز کردن در تقریبا اسم خودم هم فراموش کردم تا اینکه اون بهم یاداوریش کرد:
-ونسا؟تویی؟
چند بار پلک زدم تا موقعیت رو خوب درک کنم،بدنم رو پشت در پنهون کردم و بعد اینکه با استرس خندیدم گفتم:
+اوه...اوم آره
چشم های متعجبش برق زدن و اون با خنده گفت:
-وقتی پدرت گفت بزرگ شدی باور نکردم
آره بزرگ شدم مثلا آخرین باری که دیدمت هیچوقت متوجه نشده بودم چقدر از نزدیک خوشگلتری و فقط میخواستم تکالیفم رو خوب انجام بدم تا برام بستنی بخری!
---------------------
خب خب خب ونسامون هم اومد:)
ونسا خودش کلی دراما داره تو زندگیش فکر کنم معلوم بود،نه؟😂
طلاق مامان باباشو و‌ دوست پسر و‌ این‌حرفا :|
زین‌ رو عوضی دوست داشتنی سیو کردهههه:)
کلسی‌هم از دست زین فعلا ناراحته:|
من زود‌ دوست دارم پارت‌ نه رو بخونین:)))))کامنتای قشنگ مشنگ‌بزارین تا جوگیر بشم هرشب پارت بزارم:)😂

Dilemma [Z.M]Where stories live. Discover now