۱۲۱)دقیقه های کذایی

19 2 3
                                    

کایا با گرفت زانوی زین جلوی ضربه های بی حد و حصر پاش به زمین رو گرفت و غرید:
-میشه آروم باشی و سعی کنی خونسردیت رو حفظ کنی؟
زین چشم غره ای برای کایا رفت و گفت:
+اوه اره حتما چرا که نه برای...
با دیدن باب و ونسا که از در وارد شدن زبونش بند اومد و جمله نیش دارش رو نصفه نیمه رها کرد چون نمیتونست بفهمه چه اتفاقی داره میوفته اصلا اونا اینجا چیکار میکنن!؟
-چه خبره؟

زین جواب کایا رو نداد و فقط ونسا رو برانداز کرد که ساده و بدون آرایش تو دادگاه حاضر شده بود و کوچیک ترین اعتنایی به زین نکرد و فقط برای ابیگل لبخندی زد و سمت یکی از صندلی های نزدیک اون نشست.
-زین؟
زین ایندفعه با پرخاش جوابشو داد:
+خیر سرت تو وکیلمی تو باید بدونی که اونا اینجا چیکار میکنن!
کایا چشماش رو چرخوند و سعی کرد دیگه با زین هم صحبت نشه اما زین خودش آرومتر ادامه داد:

+من با ونسا رابطه داشتم شاید مربوط به اونه
کایا با چشم های درشت شده ای سمت زین برگشت و با صدایی که تو اتاق اکو شد و همه شنیدنش، پرسید:
-چی!؟
+هیسسس!
زین بهش اخطار داد و آروم توضیح داد:
+من واقعا دوستش دارم اما سوزان مثل همیشه رید به زندگیم و حالا خودش و باب ازم متنفرن!

کایا دستاشو روی پیشونیش فشار داد و با خنده عصبی گفت:
-چرا همچین چیزیو الان بهم میگی؟
+چه میدونم فکر نمیکردم مهم باشه
کایا نفسشو با فوت بیرون فرستاد و‌ گفت:
-مهمه...احتمالا میخوان به ضررت شهادت بدن
زین سرشو چپ و راست برد و با ناباوری گفت:
+نه اینکارو نمیکنن!
زین دستاشو مشت کرد و فقط با تصور اینکه باب همچین کاری کنه با خشم بهش نگاه کرد که گرم صحبت با ونسا بود و همون لحظه بود که نگاه ونسا رو روی خودش پیدا کرد،برای لحظه خیلی کوتاهی...اما همون براش کافی بود!

با وارد شدن قاضی همه بلند شدن و منتظر موندن تا اون سرجاش بشینه اما زین دیرتر از همه چون برگشته بود تا هرکسی توی اون اتاقه رو بررسی کنه
-خوش اومدین،دادگاه امروز رو سریع شروع میکنیم برای حضانت دائم ابیگل مری مگوایر

کایا بلند شد و با لبخند سردی گفت:
-عذر میخوام عالیجناب فکر کنم اشتباهی پیش اومده چون موکل من تازه حضانت دائم دخترشونو گرفتن و همه شرایط هم برای نکهداریش دارن
قاضی سرشو تکون داد و گفت:
-بله میدونم درخواست حضانت این پرونده یکم پیچیدست
کایا با تعجب به زین نگاه کرد ولی اونو متعجب تر از خودش دید چون در اون اتاق باز شده بود و میتونست لوگان رو ببینه که با ادبی گفت:
-برای تاخیر عذر میخوام

قاضی سرشو تکون داد و گفت:
-مشکلی نیست در جریان شرایطتتون هستم
لوگان‌ سرشو تکون داد و کمی به عقب برگشت و دوباره با  وارد اتاق شد اما ایندفعه همراه با ویلچری که دختری با موی طلایی روش نشسته بود و یکم دقت زین به اون دختر کافی بود تا پاهای زین سست بشه و حس کنه کل دنیا دور سرش میچرخه...به صاحب چشم های کسی که رو ویلچر نشسته بود نگاه کرد و با ناباوری زیر لب گفت:
+کلسی!؟

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: 5 days ago ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

Dilemma [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora