۷۳)ترس واقعی نیست

266 38 89
                                    


ونسا با‌ خستگی به صندلیش تکیه داد و لیسی به بستنی قیفیش زد و گفت:
-خسته شدی؟
زین خمیازه ای کشید و به دروغ گفت:
+نه
ونسا با خنده ابروهاشو بالا انداخت و با تمسخر گفت:
-مشخصه!
زین نگاهشو از ابیگل گرفت و به ونسا داد و‌ غر زد:
+ساعت نه و‌ نیمه خب پنج ساعته اینجاییم چه انتظاری داری؟
ونسا جوری خندید که بینیش چین خورد و لپ زینو کشید و گفت:
-بابابزرگ بانمک!
زین به شوخی دستشو پس زد،خواست چیزی بگه ولی‌دختری همسن سال ونسا نزدیکش اومد و با خجالت گفت:
-سلام زین
زین وقتی فهمید اون دخترو نمیشناسه لبخند زد چون فهمید درواقع کیه!
+سلام عزیزم
اون با ذوق موبایلش رو بیرون آورد و گفت:
-من پنج ساله طرفدارتم میتونم یه عکس بگیرم؟
زین با خوش رویی سرشو‌ تکون داد و برای دوربین سلفی اون دختر لبخندی زد.
-حالت خوبه؟
+آره عالیم مرسی پرسیدی با دخترم اینجام
اون دختر به ونسا‌ نگاهی کرد و باعث شد زین مجبور به توضیح بشه.
-ابیگل سوار اون‌ ماشیناست ونسا هم دختر دوستمه
زین به ترتیب به ابیگل و ونسا اشاره کرد و لبخند روی لب دختر به وجود آورد.
-قراره دوباره آهنگ بدی؟
زین و ونسا نگاه سنگینی بهمدیگه انداختن و زین با لبخند مصنویی گفت:
+اره اما نمیدونم کی شاید خیلی طول بکشه
-باشه منتظرتیم زین
زین لبخندی زد و‌ رفتنشو تماشا کرد و دیگه لبخندش از بین نرفت.
-دیدی؟هنوز طرفدارات سر جاشونن
زین بستنی ونسا رو گاز بزرگی زد و گفت:
+آره نصفشون!
ونسا به بازوش مشتی زد و معترضانه گفت:
-هی بستنی منه برای خودت یکی سفارش بده
زین با نیشخند بهش‌ نگاه‌ کرد و گفت:
+نمیتونم‌ حتما باید مال‌ تورو بخورم
ونسا با چهره متعجب و‌ هنگی بهش زل زد و پرسید:
-چرا؟
زین بهش نزدیکتر شد و با انگشت شصتش بستنی کنار لبش رو پاک کرد و با همون لحن جذابش جواب داد:
+چون نمیتونم یه بستنی با طعم لبت سفارش بدم!
ونسا بدنش سریع گر‌ گرفت و حس کرد توی دلش چرخ و فلکی راه افتاد وقتی زین همون انگشت شصتش رو توی دهنش برد و‌ بستنی رو از روش مکید.
-اوه خدا دیگه خسته شدم
با صدای ابیگل به خودشون اومدن و زین با خنده گفت:
+اوه خداروشکر فکر کردم قابلیت خستگیت خراب شده!
ابیگل برای پدرش زبون درازی کرد و روی صندلیش نشست و‌ بقیه میلک شیکش رو خورد.
ونسا با‌ حس کردن فشاری روی رونش سرشو پایین انداخت و دست زینو اونجا پیدا کرد،خواست نامحسوسانه پسش بزنه ولی وقتی زین ناخن‌هاشو محکم توی پوستش فرو کرد فهمید همچین‌ اجازه ای نداره!
-بابا میشه یه چیز دیگه‌‌ هم سوار بشم؟
زین که تازه دستش رو زیر پیراهن ونسا برده بود با اخم گفت:
+عزیزم دیروقته و من باید برسونت خونه اونا و اونجا‌ دوره پس لطفا اذیت نکن
لب های ابیگل سمت پایین جهت گرفتن و اون با ناراحتی به میلک شیکش زل زد بدون اینکه بخورتش!
-زین فقط درخواست یکی دیگه داره بدجنس نشو
ونسا از زین خواهش کرد و پاهاشو بهم فشار داد تا دست زین به جایی که میخواد نرسه چون میدونست نالش در میاد.
+باشه فقط یکی
ابیگل با خوشحالی پرید و کیف پول زین رو برداشت و گفت:
-پس میرم بلیت بخرم مرسی بابا
ونسا بعد رفتنش با اخم به پای زین ضربه ای زد و گفت:
-تمومش کن زین ما‌ جلوی بچتیم!
زین دوباره بهش چنگ انداخت و از لای دندوناش گفت:
-وقتی این مدت اذیتم میکردی باید فکر اینجاشم میکردی کوچولو
ونسا صندلیشو از اون فاصله داد و پاهاشو‌ با آرامش روی‌هم انداخت و گفت:
+بهم نگو کوچولو حس میکنم بچم
زین دستشو زیر چونش گذاشت و به چهره بانمکش که با سایه صورتی و رژ لب براقی رنگ گرفته بود چشم دوخت و گفت:
+چطور‌ همچین حسی میکنی وقتی یک‌ روز در میون زیر منی؟
ونسا لبشو گاز گرفت و فهمید زین فقط قصد داره‌ اونو تحریک کنه و بعد در جوابش هیچ کاری نکنه پس با اخم دست به سینه شد و گفت:
-اینطوری حرف نزن
زین وقتی ابیگل رو دید که با بیشتر از یه بلیت سمتشون میاد از ونسا دور شد و زیرلبش گفت:
+چقدرهم که تو بدت میاد...اوه بمون چون میدونی نمیتونی الان زیرم باشی بدت میاد!
ونسا با اخم لبه میز رو فشرد تا یه وقت تو دهن زین نکوبه،همش هم بخاطر این عصبی بود که زین‌ خوب میشناستش!
-خب من سه تا بلیت خریدم و‌ شما هم قراره‌ با من بیایین
ونسا بدون اعتراضی بلند شد و ته مونده بستنیش رو‌ توی سطل زباله ریخت اما زین شروع به غر زدن کرد که خجالت آوره تو ۲۸ سالگی بخواد یه سواری بچگونه رو سوار بشه اما بعد پنج دقیقه خودش رو روی اسب سفید مصنویی پیدا کرد ک روی صفحه ای به ارومی میچرخید و‌ جلوش هم ونسا و ابیگل رو دوتا اسب‌ مختلف بودن.
+از‌ هردوتون متنفرم!
***
زین با دقت ابیگل رو توی بغلش گرفت و‌ سمت در‌ خونه جو رفت و با آرنجش زنگ زد که طولی نکشید تا هلن مثل همیشه در رو باز که و با دیدن ابیگل گفت:
-خوابیده؟
زین سرشو به نشونه تایید تکون داد و وقتی هلن کنار رفت اون وارد اتاق ابیگل شد تا روی تخت بخوابونتش،کفش هاش رو آروم از پاش در آورد و قبل خارج شدن از اتاق گونش رو خیلی نرم بوسید.
-زین؟
اون با شنیدن صدای جو برگشت و سرشو تکون داد تا حرف بزنه حتی نخواست بهش سلامی کنه.
-دفعه بعد زودتر بیارش ما خسته ایم کار داریم نمیتونیم تا این وقت شب بیدار بمونیم
زین دندون قروچه ای کرد و وقتی فهمید نمیتونه اعتراضی کنه گفت:
+باشه
از‌خونشون خارج شد و به ماشین برگشت،ونسا هنوز سرش تو موبایلش بود و پیام هایی که هیچ جوابی براشون نداشت رو از طرف مالکوم میخوند.
+رانندگی بلدی؟
ونسا با سوال زین موبایل رو کنار گذاشت و با خمیازه ای گفت:
-نه
زین سرشو تکون داد و با بی رمقی گفت:
+حیف میخواستم شیفت عوض کنم
ونسا خندید و با لبخند گفت:
-خیلی بد شد که سفرهای یک روز در میون بابا تموم شدن و هرشب خونست اگه امشب نبود میتونستیم همینجا بخوابیم
زین از گوشه چشمش بهش نگاهی انداخت و گفت:
+یکی دلش برام تنگ شده...نه؟
ونسا با یاداوری اینکه‌ یک هفتست باهم رابطه ای نداشتن خندید و اینکار فقط برای پنهون کردن حقیقت بود.
-نه فقط به نظر میاد تو دلتنگی
زین دست ونسا رو بین دست خودش گرفت و گفت:
+آره انکار نمیکنم
ونسا به صداقتش لبخندی زد و انگشتاش رو فشرد و همونجور که سرشو تکیه داده بود طوریکه که انگار توی موزست و به یه اثر هنری نگاه میکنه به زین زل زد.
-میترسم!
ونسا بدون مقدمه گفت و باعث شد زین با تعجب بهش نگاه کنه و اون چه خواسته یا ناخواسته جملش رو ادامه‌ بده.
-حس خوبی دارم وقتی کنارتم،حس آرامش...حس زنده بودن و زندگی کردن
دست زینو محکم تر فشرد و‌با بغض جملش رو تموم کرد:
-میترسم این حسا تو آینده نباشن
زین دست ونسا رو به لب خودش رسوند و پشتش بوسه ای گذاشت و گفت:
+ترس واقعی نیست تنها جایی که ترس وجود داره تو ذهنته و حاصل تخیلته که باعث میشه تو زمان حال از چیزایی که ممکنه هیچوقت تو آینده اتفاق نیوفته بترسی
ایندفعه دستشو روی سر ونسا کشید و با لحن گرمتری ادامه داد:
+اما خطر واقعیه و‌ وجود داره برعکس ترس که‌یه انتخابه
ونسا سرشو خم کرد و بدون رها کردن دستش سرشو روی شونش گذاشت و گفت:
-پس بهتره این حسارو از دست بدم و انتخاب‌ چکنم که ریشش رو از ته توی ذهنم بکنم
-----------------
طرفدار زییین😭😭❤
تنها پارتی که اینا باهم ور نمیرن پارتیه که دعوا میکنن😂😂😂
جو رو مخ....
بچم میترررسه:))))آدما چه موقع تو رابطه به نظرتون میترسن؟و با حرف زین موافقین؟ترس ساخته ذهنه؟

Dilemma [Z.M]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant