۸)گمراهی

377 39 15
                                    


زین سرش رو با رضایت تکون داد و من پشت سر حرف قبلیم گفت:
+چای یا قهوه؟کدومو دوست داری؟
گوشه لبش بالا رفت و آروم گفت:
-چای
جلوتر ازش‌ راه افتادم و سمت آشپزخونه رفتم،چایی که برای صبحونه گذاشته بودم هنوز داغ بود پس توی فنجونی ریختمش و با یه سینی سمت میز جلوی زین بردم.
-اوه فکر کردم حتما خودت رو سوزوندی
با تیکه ای که انداخت اخم کردم اما ناخوداگاه خندم گرفت وقتی قیافش رو دیدم،رو به روش نشستم و گفتم:
+به مانیکور ناخن هام نگاه نکن من کارم تو آشپزخونه عالیه...در نبود مادرم باید یکی به بابا غذا بده دیگه
بعد اتمام جمله‌ آخرم،شوخ طبعی که تو حرفم بود کاملا ناپدید شد و زین طوری که‌ انگار متوجه شده،گفت:
-باهاش چطور کنار میایی...با طلاق
لپ هام رو با هوا پر و بعد خالی کردم و‌ گفتم:
+من که مشکلی باهاش ندارم اونا حتی روی یه تخت نمی خوابیدن،منتظر این جدایی بودم ولی بقیه یکم....
با یاداوری حرف بچه های مدرسه بغض به گلوم هجوم آورد و نگاهمو از زین گرفتم تا بتونم جملم رو تموم کنم:
+چرت و پرت میگن میدونی...
زین کمی از چاییش رو خورد و  درحالی که با دسته فنجون بازی میکرد،گفت:
-حداقل برو خداروشکر کن نهایت تا دو سال دیگه یه بزرگسال حساب میایی و دیگه روت تاثیری نمیرارن
به‌نکته ای که تاحالا بهش توجه نکرده بودم،ریز خندیدم و زین پشت سرش گفت:
-راستی دوست داری دانشگاه چه رشته ای بخونی؟
چونم رو روی زانوهام که توی سینم فشرده بودم،گذاشتم و بدون درنگ گفتم:
+طراحی لباس
زین لیوان چاییش رو پایین گذاشت و گفت:
-اون موقع هروقت دیدمت یادم بیار که به چندتا از آشناهام معرفیت کنم
آروم خندیدم...واقعا مثل یه دختر خوب رفتار کردن سخته!
+خب پس از الان میدونم که پارتی دارم!
فنجونش رو به سینی برگردوند و با پوزخندی گفت:
-وقتی پدرت باب بافتِ مطمئنا داری!
با صدای باز شدن در برگشتم و با دیدن بابا بلند شدم و گفتم:
+سلام
زین هم پشت سر من سلام کرد ولی زحمتی نداد که بلند بشه،بابا هوفی کشید و گفت:
-هی...خوبی؟
از زین پرسید و اون با تکون دادن سرش گفت:
-عالی!
بابا به میز نگاه کرد و با چشم های درشت شده اش ازم پرسید:
-چای آوردی؟چرا برای من از اینکارا نمیکنی؟
وقتی زین خندید،سمتش اخم کردم و گفتم:
+تو که مهمونی نیستی خودت میتونی برای خودت اینکارو بکنی
برام چشم غره رفت و گفت:
-درس نداری؟یک هفته مدرسه نرفتیا برو تکالیفت رو انجام بده
وقتی فهمیدم میخواد با زین تنها باشه و داره بهونه میاره با حرص سمت اتاقم رفتم و در رو پشت سرم بستم!
د.ا.ن سوم شخص:
باب به زین نگاه کرد وقتی مطمئن شد دخترش از اونجا دور شده،گلوش رو صاف کرد و گفت:
-خب؟میخوای چه غلطی کنی؟
زین موهاشو توی دستش به بازی گرفت و گفت:
+اگه میدونستم اینجا نبودم
باب کنار زین نشست و بعد اینکه نفس عمیقی کشید،گفت:
-کلسی رو راضی کن که یه ماشین و آپارتمان تو نیویورک رو بفروشین
زین نچ نچی کرد و با اخم گفت:
+من چندین ساله چیزی نفروختم اونوقت جوابش رو چی بدم؟
باب به کوسن ها تکیه داد،شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
-باید حقیقت رو بهش بگی مرد
+اوه بیخیال اون همینجوریش هم دنبال یه بهونست تا غر یا سرکوفت بزنه
باب با تعجب بهش نگاه کرد و گفت:
-اونوقت اگه اینقدر ناراضی چرا واقعا ازش یکم فاصله نمیگیری؟
زین سرش رو پایین انداخت و لبخند تلخی زد،زیر لبش گفت:
+من زندگیم قبل کلسی رو یادم نمیاد حس میکنم...
-اوه خفه شو خب زنته عاشقشی...میفهمم،ولی مادرت نیست و‌ تو یه بچه سه ساله نیستی که بخوایی وابسته باشی پس حرفشون رو قبول کن و یکم از کلسی فاصله بگیر یا قضیه رو به کلسی بگو
زین نفس عمیقی که پر از‌‌ گمراهی بود رو از سینش بیرون فرستاد و به نقطه نا مفهومی زل زد،تنها چیزی که بهش فکر میکرد یه راه حل بهتر بود!
***
گردنشو سمت بلیک خم کرد و گفت:
+امروز که برای ضبط به استودیو رفتم فهمیدم هیچ انگیزه ای برای خوندن ندارم
اون با اینکه در حال دید زدن دخترای اطراف بود اما حواسش به حرفای دوستش هم بود،کمی از ودکا رو خورد و گفت:
-چرا؟
+چون معلوم نیست کی بتونم آلبوم رو بیرون بدم
بلیک بالاخره نگاهشو از اون دخترا گرفت و رو به زین گفت:
-و به طرفدارا گفتی بزودی آلبوم میاد...
با یاداوریش ضربه ای به پیشونیش زد و به سوزان لعنت فرستاد که تو همچین شرایطی قرارش داده.
+خیلی گیج شدم،نمیدونم چیکار کنم
بلیک با خنده دستی روی شونش کشید و گفت:
-فعلا صبر کن تا دوباره چیزی نگفتن کاری نکن
صبر؟هیچوقت برای مشکل نباید صبر میکرد این قبلا بهش ثابت شده بود!
-اوه من باید شماره اون خوشگله رو بگیرم‌ تو سوییچ ماشین رو بگیر برو
بلیک با ذوق گفت و بعد اینکه سوییچ رو‌تو دست زین گذاشت به اونطرف کلاب پیش دختر مو بلوندی که کنار دوستاش بود،رفت.
زین با تموم کردن نوشیدنیش بلند شد و سیگاری رو از توی جعبه اش در آورد و بیرون از کلاب شروع به کشیدنش کرد.
به ماشینش تکیه داد و پوک عمیقی ازش زد،میتونست از بین دود غلیظش دختری با موهای تیره و پوستی روشن رو ببینه که با عصبانیت اونجا وول میخورد و هر چند ثانیه یک بار پیراهن قرمز تنگش رو پایین میکشید.
---------------------
ونسا خیلی کایوته:)
میدونم عاشقش شدین😂
فقط اونجا که گفت مث دختر خوب رفتار کردن سخته...مود هممونه یعنییی:)
به نظرتون زین چه تصمیمی میگیره؟
کاترین تو سونیییا عوهههه:)دوسش دارین؟به نظرتون چه نقشی داره؟

Dilemma [Z.M]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant