۹)هوشیار

365 44 27
                                    


دختر هوفی کشید و وقتی متوجه نگاه سنگین زین شد،با اخم پرسید:
-بله!؟
زین که حس کرد همه دود توی حلقش برگشته چند بار سرفه کرد و بالاخره گفت:
+منتظر کسی هستی؟
چهره دختر کمی نرم شد و ارومتر گفت:
-دوستم با یه پسری به خونش رفت و منو تنها گذاشت،هیچ تاکسی کوفتی هم از اینجا رد نمیشه!
دختر به قدری تند و با حرص حرف زد که زین خندید و گفت:
+میتونم برسونت اگه...مشکلی نداری
با سوییچ قفل ماشین رو باز کرد تا به اون دختر بفهمونه یه منحرف عوضی نیست!
-ممنون میشم
اون دختر برخلاف چند دقیقه پیش با‌ مهربونی گفت و نزدیک ماشین شد.
+خب سوار شو
زین بهش اشاره کرد و وقتی مطمئن شد اون سوار شده،بعد از انداختن سیگار زیر پاش و خاموش کردنش،پشت فرمون نشست.
-خیابون سِرنید پیاده میشم...متاسفم راهتو دور کردم
زین حرکت کرد و با تکون دادن سرش گفت:
+نه مشکلی نیست...اسمت چیه؟
اون موهای حالت دار قهوه ایش رو پشت گوشش گذاشت و آروم گفت:
-سونیا
و طوری به زین نگاه کرد که مشخص بود منتظر معرفیه و زین وقتی مطمئن شد اون دختر نمیشناستش،گفت:
+منم زینم
سونیا لبخند زد و وقتی بعد ده دقیقه به خیابون مورد نظرش رسید،گفت:
+کجا وایسم؟
سوفیا کمی مکث کرد و وقتی زین جلوتر رفت به خونه نقلی اشاره کرد و گفت:
-همینجا پیاده میشم ممنون
زین سرش رو‌ تکون داد و  وقتی متوجه نگاه خیره و متعجب سونیا شد،گفت:
+مشکلی پیش اومده؟
-تو مستی...نه؟
زین کف سرش رو خاروند و با شرمندگی سرش رو تکون داد و سونیا با نگرانی گفت:
-بیا بالا بزار بهت یکم قهوه بدم،ممکنه جریمه بشی
زین که متوجه شد حق باهاشه به ساعت که عدد ۰۰:۳۴ رو نشون میداد،نگاه کرد و گفت:
+راست میگی...باشه
آخرین چیزی که نیاز داشت به بازداشتگاه رفتن و یا جریمه شدن بودن پس دنبال سونیا سمت خونش راه افتاد.
سرش گیج میرفت و همین باعث شد بدون نگاه کردن به اطرافش و توجه به خونه روی اولین مبلی که دید بشینه.
-خوبی؟
زین نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت:
+خوبم فقط سرم گیج میره
به سونیا که توی آشپزخونه مشغول آماده کردن قهوه بود نگاه کرد و ازش پرسید:
+چند سالته؟
اون موهاش رو کنار زد و با لبخند دندون نمایی گفت:
-هیفده،تو چی؟
زین سرش رو به عقب داد و بعد در آوردن ژاکتش گفت:
+بیست و هفت...با کارت شناسایی تقلبی اونجا بودی درسته؟
سونیا با خنده حرف زین رو تایید کرد.
میخواست بگه که یه خواننده معروفه و یه زن خوشگل بازیگر و همینطور یه دختر داره ولی دوست داشت بدونه اگه یکی نشناستش چطور باهاش رفتار میکنه،پس هیچی نگفت تا سونیا با دو تا فنجون قهوه برگشت و گفت:
-امیدوارم که حالت رو بهتر کنه
زین فنجونی که سونیا سمتش گرفته بود رو گرفت و بدون اهمیت به داغ و یا تلخ بودنش تا نصف اونو خورد!
و بعد از چند دقیقه که تو سکوت گذشت و قهوه هاشون تموم شد زین مودبانه گفت:
+اوه...ممنون
سرش رو کمی کج کرد و گفت:
+راستی مادر پدرت کجان؟
سونیا دستش رو روی گردن ظریفش کشید و گفت:
-مسافرت
زین خندید و گفت:
+حس میکنم شبت رو خراب کردم میتونستی به جای اینکه به من قهوه بدی...بیشتر خوش بگذرونی
اون لبش رو گاز گرفت و با لحن اغوا کننده ای گفت:
-یا میتونم با تو خوش بگذرونم
زین چندبار پلک زد و سعی کرد موقعیتشون رو درک کنه تا حرف درستی بزنه ولی فهمید دیر شده وقتی اون دختر شروع به در آوردن پیراهنش کرد.
زین میخواست اعتراض کنه اما با دیدن بدن بی نقص اون که مثل یه مجسمه تراشیده شده بود،دهنش بسته موند و فقط خودش رو عقب کشید.
سونیا روی پاهاش نشست و بوسه عمیقی از لب های زین گرفت و بدن لختش رو روی رون های اون با ریتم خاصی تکون میداد.
+هی...این...درست...نیست
به سختی کلمات از دهنش خارج شدن و حرکات بدنش مثل یه تنبل کند شده بودن و اون حتی دلیلش رو نمیدونست،سونیا لباس های زین رو بی حوصله و نصفه نیمه در آورد فقط تا حدی که بتونه اون جاهایی که میخواد رو لمس کنه.
درحالی که خودش رو با لذت روش تکون میداد زین فقط سعی میکرد با بی حال شدنش مقاومت کنه تا اون دختر رو پس بزنه علی رغم لذتی که داشت میبرد ولی تنها چیزی که توی ذهنش میگذشت،کلسی بود!
***
با حس کردن گرما و خیسی نرمی روی لبش چشماش رو باز کرد و با صورت آشنایی مواجه شد،صورتی که لبش روی لبش بود ولی صورت همسرش نبود!
+تو...؟
کم کم متوجه وضعشون شد،هردوشون‌ لخت توی تختی که مطمئن بود صاحبش خودش نیست،خوابیده بودن‌!
-دیشب جلوی کلاب...خونه رسوندیم...بعد به یه فنجون قهوه دعوتت کردم و بعد انگار نتونستی خودتو کنترل کنی!
وقتی همه داستان،کم کم براش واضح شد،اخم کرد و تقریبا فریاد کشید:
+باهات خوابیدم!
کم بود مرد به اون گندگی جلوی‌ یه دختر ۱۷ ساله گریه کنه،سونیا لحاف رو از روی سینش پایین کشید و اجازه داد زین همه اون مارک هارو‌ که انگار خودش اونجا گذاشته بود ببینه.
-چندبار!
سونیا زیر لبش گفت وقتی برگشت و باسنش که از شدت ضربه خوردن بنفش و قرمز شده بود رو بهش نشون داد.
زین دستش رو روی صورتش کشید و بغضش رو قورت داد،عذاب وجدان گلوش رو هرلحظه بیشتر فشار میداد،داشت خفش میکرد چون میدونست کاملا هوشیار بود!
صدای کلسی تو سرش اکو میشد و هرلحظه که میگذشت نفس کشیدن براش سخت تر میشد!
-اوه چرا اینقدر ناراحت شدی؟نگران نباش من قرص مصرف میکنم
با کلمه قرص یادش اومد باید نگران خیلی چیزا باشه،موهاش رو محکم توی دستش کشید و از سر حرص فریاد کشید،اما سونیا بجای اینکه بترسه نیشخند زد و گفت:
-اوه دیشب هم اینطوری فریاد میکشیدی...وقتی به اوج رسیدی!
زین با حرص دست دخترک رو پس زد و گفت:
+دهنت رو ببند تو از مست بودنم سو استفاده کردی!
سونیا خنده شیوایی سر داد و گفت:
-اوه تو که مست نبودی وگرنه الان چیزی یادت نمیومد و سر درد شدید داشتی...داری؟
زین با خودش فکر کرد اون قهوه کاملا مستی‌ دو،سه شات ودکا رو‌ پروند،و کاملا حق با اون دختر بود و زین کاملا هوشیار بود!
-و اگه من این زخم ها و کبودی هارو به پزشک قانونی نشون بدم میدونی تجاوز و این حرفا...
زین با گرفتن گلوش حرفش رو قطع کرد و توی صورتش فریاد کشید:
-اگه جرئت داری فقط یه حرف چرت دیگه بزن!
ایندفعه بالاخره سونیا ترسید و خودشو سرفه کنان عقب کشید،زین با دسپاچگی زیر تخت دنبال لباس هاش گشت ولی وقتی یادش اومد کارش رو توی پذیرایی شروع کرده،گفت:
+لباس هامو بیار
سونیا لحاف رو دور خودش پیچوند و با قدم های محکم و عصبی از اتاق خارج شد و با لباس های زین برگشت.
-بیا
زین با اخم شروع به پوشیدن لباس هاش کرد و بعد کشیدن نفس عمیقی گفت:
+هی ببین...متاسفم نمیخواستم اونطوری رفتار کنم...فقط خواهش میکنم دیشب رو فراموش کن
گوشه لب سونیا کمی بالا رفت و گفت:
-باشه ولی به شرطی که یه شب دیگه،بهتر برام جبران کنی
زین به سختی لبخندی زد و سرش رو تکون داد،متوجه شد سونیا سمت موبایلش رفت و با ذوق اونو سمت زین گرفت و گفت:
-شمارت رو وارد کن
زین میدونست اگه سونیا بفهمه کیه باید کلی پول تو حلقش بریزه تا ساکت بشه پس بی چون و چرا شمارش رو وارد کرد و خودش رو برای اون روز آماده کرد.
--------------------------
زینمون هم بی وفا از‌ آب در اومد😂
حالا فقط به نظرتون چرا ایتقد زود وا داد؟
حالا چی؟از سونیا خوشتون میاد؟:)
تجاوز؟....اوووپس:)
کلسی بیچاره،نه؟:(

Dilemma [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora