۷۲)شهربازی

274 39 95
                                    


ویل بلند شد و‌ کلیدی از توی کشو میزش در آورد اونو سمت ونسا گرفت و گفت:
-خب میتونی کارتو شروع کنی
ونسا سرشو تکون داد و کلید رو از اون گرفت و گفت:
+باشه مرسی
و بعد گرفتن کلید سمت در‌ اتاق رفت اما با صدای ویل قبل خارج شدن از اونجا برگشت:
-ونسا؟
+بله؟
ویل خنده ریز و‌ جذابی به ونسا نشون داد و گفت:
-نپرسیدی که باید چیکار کنی!
ونسا چشماشو بست و احمقی زیرلبش زمزمه کرد و با خنده پرسید:
+درسته ببحشید...باید چیکار کنم رییس؟
وقتی اون روی کلمه رییس تاکید کرد لبخندی روی لبش نشست و جواب داد:
-برات یه سری ایمیل میفرستم از  طرف‌ سردبیر مجلات اونارو بخون و‌ چکیده خواسته هاشونو برام بفرست
ونسا سرشو تکون داد و با لبخند گفت:
+حتما
از اتاق خارج‌ شد و با اون کلید وارد اتاق خودش شد و متوجه تغییراتی نسبت به قبل شد.
+حتما کاره‌ اون یکی دستیاره
با اخم سمت‌ پنجره رفت و پرده رو بالا کشید تا‌ نور به اتاق بتابه و جای گلدون هارو عوض کرد و اونارو روی میز پایین پنجره گذاشت تا بهشون نور بخوره.
با دیدن میز کار اخم کرد و سعی کرد جای همه چیز رو‌ مثل‌ همیشه در نظر بگیره تا از اون حالت شلوغی در بیاد و بالاخره وقتی راضی شد کامپیوتر‌ رو روشن کرد و وارد ایمیل های تازه شد.
مشغول خوندن تک تک ایمیل ها‌ شد و نکات مهمش رو‌ یک جا تایپ کرد تا برای ویل بفرسته و بعد دو ساعت و نیم که کارش تموم شد با خمیازه ای به صندلیش تکیه داد و زمزمه کرد:
+واقعا حوصله سر بری لعنتی!
از روی صندلی بلند شد و موبایلش رو‌‌ توی دستش گرفت و همونطور که از اتاق خارج میشد به پیام های جدیدش نگاه کرد که از طرف مالکوم بودن.
-ونسا
-باید باهات حرف بزنم
-لطفا جواب‌ بده مهمه
-بهتره که‌ ببینمت
چشماش‌رو چرخوند و اونارو بدون جواب دادن پاک کرد و‌حقیقتش هم اهمیتی نمیداد موضوع چیه!
با خوردن به جسم محکمی سرشو بالا‌ گرفت و با دیدن ویل لبخند شل و ولی زد.
+ببخشید
ویل‌ دست به سینه بهش نگاهی‌ کرد و‌ گفت:
-کارت تموم شده؟
ونسا سرشو به نشونه تایید تکون داد و‌ گفت:
+آره برات ایمیل کردم
ویل دستشو روی شونه ونسا کشید و‌ با مهربونی گفت:
-خیلی ممنون حالا برو نهار بخور بعدش ساعت‌ دو طبقه بالا جلسه داریم بهتره کنارم باشی
ونسا سرشو با لبخند محکمتری تکون داد و ویل دستشو از روی شونه اون پایین تر کشید و این نوازشش دیگه به نظر دوستانه‌ نبود.
-اوه سلام زین!
ونسا با شنیدن‌ اون‌ اسم آب دهنشو‌ قورت داد و جهت‌ نگاه ویل رو دنبال کرد و صاحب اسم رو پشت‌سر‌ خودش پیدا کرد و به دلایل‌ نامعلومی تمام دستش از عرق خیس شد.
-سلام ویل...پس ونسا دستیاره جدیدته!
زین با لبخند گفت ولی لحنش به شدت نیشدار بود و‌ همین ونسا رو‌ نگران تر‌ کرد.
ویل‌ خندید و با خوش رویی گفت:
-آره‌ دختره رییس به‌ من کمک میکنه و‌ با‌ اینکه فقط ۱۷ سالشه از‌ همه دستیارام بهتره
زین به ونسا‌ نگاه پرمعنایی انداخت و با همون لحن نیش و طعنه دار گفت:
-آره اون خیلی سخت کوشه!
ونسا ایندفعه از ویل فاصله گرفت و‌ با لحن مضطربی گفت:
+خب میبینمت...من میرم تا وقت نهار تموم نشده بهش برسم!
و از دست اون دوتا در رفت و بالاخره تونست نفس‌ عمیقی بکشه اما قبل اینکه بتونه دکمه‌ آسانسور رو فشار بده زین واردش شد و‌ با اخم به اون‌ نگاهی انداخت.
-ویل؟ها؟
زین با‌ پوزخند گفت و ونسا در جوابش چشم هاش رو چرخوند.
+که چی زین؟
زین اونو به دیواره فلزی آسانسور چسبوند و با خشم:
-یه بار دیگه بهت دست بزنه باید با دست هاش خداحافظی کنه!
ونسا دستاشو روی سینه زین فشرد تا عقب‌ بره و نفس های داغش رو روی‌ صورتش خالی نکنه چون اکسیژن رو برای ونسا کم میکردن.
+چرا اینقدر شلوغش میکنی فقط سعی کرد دوستانه رفتار کنه
زین با پوزخندی عقب رفت و گفت:
-من اون نگاه هیز مردا رو خوب میشناسم ونسا اینا از سر دوستی نیست تو زیادی ساده ای!
ونسا با باز شدن در آسانسور از زین فاصله گرفت و گفت:
+به هرحال بابام از اون زیاد خوشش نمیاد نگران نباش چیزی بیشتر از‌ دوستی قرار نیست اتفاق بیوفته
زین کمی آرومتر شد وقتی اون خبر رو راجع به باب شنید ولی ونسا با به دست گرفتن کارت کارمندیش که‌ دور گردنش‌ آویزون بود و کشیدنش بین لبش و‌ دندوناش گفت:
+در ضمن...دفعه بعد که‌ حسودی کردی به بقیه‌ تهمتی نزن!
زین نگاهشو از اون گرفت تا‌‌ مطمئن باشه بدون بوسیدنش‌ وارد سالن غذاخوری میشه و وقتی اونطرف‌ شیشه دیدش براش لبخند کجی زد و سرشو تکون داد،ونسا ریز خندید و زین حس کرد‌ میتونه صدای‌خندش رو تو گوشش‌ بشنوه پس‌ ایندفعه لبخند پهنی‌ تحویلش داد.
***
ونسا با پیراهن چارخونه صورتی کوتاهی که تیشرت سفیدی زیرش پوشیده بود برای زین چرخی زد و با ذوق گفت:
-چطورم؟
زین که فقط سرشو خم میکرد تا بتونه پشتش رو ببینه نیشخندی زد و گفت:
+خوشگل شدی
ونسا جهت نگاهشو دنبال کرد و با شیطنت دامن پیراهن رو از پشتش پایین کشید و گفت:
-چشمات رو کنترل کن آقای مگوایر نمیخوایی که ابیگل چیزی بفهمه!؟
زین هوفی کشید و سرشو عقب داد و با خنده گفت:
+چطور دلت میاد اینجوری‌ آزارم بدی نسا؟
ونسا لبشو گاز‌ گرفت و نزدیکش اومد و گفت:
-به راحتی!
و بعد دستاشو دو طرف زین روی دسته مبل گذاشت و سمتش خم شد،زین تمام تلاشش رو کرد تا به سینش نگاه نکنه ولی موفق نشد.
+قبلا اینکارو نمیکردی...از کی یاد گرفتیش؟
ونسا نوک دماغشو به دماغ اون چسبوند و لبشو تو فاصله ای‌ از لب زین گذاشت که‌ یک‌کلمه حرف زدن کافی باشه تا‌یه برخورد صورت بگیره.
-از وقتی که‌فهمیدم عکس العمل‌ نشون میدی
لباشون همدیگه رو لمس کردن ولی زین کاری نکرد،میخواست‌ اما نمیتونست چون صدای زنگ در توی خونه پیچید.
ونسا با بپر بپر سمت در رفت و هر‌ جهشش باعث خنده زین میشد چون‌ اونو مثل بچه ها کرده بود‌ مخصوصا‌ با اون دو گوشی های بانمکش!
زین بلند شد و‌کیف‌ پولش رو توی جیب ژاکتش گذاشت و سمت در رفت و ونسا و‌ ابیگل رو توی اغوش هم دید و‌یادش اومد اونا یک ماهه همو ندیدن.
اما‌خیلی زود لبخندش محو شد وقتی جو رو بالاسر ابیگل دید سرشو به‌ نشونه سلام تکون داد و جو‌ گفت:
-مراقبش باش کاری نکن که‌ سه ماه دیگه هم ازت دورش‌ کنن
و بدون حرف دیگه ای سوار ماشینش شد و هر سه اونارو با یه‌ اخم تنها گذاشت.
-بی ادب!
ابیگل بعد رفتنش سمت ماشین بلند فریاد کشید اما جو چیزی نشنید حداقل زین و ونسا رو خندوند.
+چه‌ دختر خوشگلی‌ اینجا دارم
زین با این جملش ابیگل رو توی آغوشش گرفت و بوسه محکمی رو پیشونیش نشوند.
-به تو رفتم!
ونسا خندید و خواست موافقت کنه اما فقط تو دلش‌ اینکارو کرد،ونسا گونشو بوسید و گفت:
-بزرگ شدیا
-درسته‌خیلی!
ونسا هم‌ زین رو تایید کرد اما ابیگل با خنده گفت:
-ونسا؟جدی؟توی یک ماه؟
ونسا بلند خندید و ابیگل ایندفعه با تمسخر به باباش گفت:
-تو که هفته پیش پیشم بودی چطور بزرگ شدم!؟
زین شونه هاشو بالا انداخت و اونو توی اغوشش گرفت و‌چندبار تکونش داد که‌باعث خنده‌همشون شد.
+دیدی من دروغ نمیگم بزرگ نشده باشی چاق که شدی!
ابیگل مشت های کوچیکش رو روی شونه‌زین کوبوند و با گریه مصنویی گفت:
-بدجنس نه!
زین‌ اونو پایین گذاشت و سوییچ‌ ماشین باب که حالا دو ماهه زیر‌پای اونه رو به دست گرفت و گفت:
+خب دیگه وقت رو تلف نکنیم بریم شهربازی!
----------------
مالکوم چیکار دااااشت؟:)))
زین چه گیری افتاده هی باید اینو اونو از ونسا دور کنه😂😂😂حسودیش😍😭
ویل رو‌ دوست دارین؟‌;)
دلتون برای ابیگل تنگ نشده بووود؟
بعد یک‌ماه توی‌طول زمانی داستان اوردمش و حدودا بعد چهللل پارت واقعیت😂😂

Dilemma [Z.M]Where stories live. Discover now