talk to me(part 1)

6.5K 775 155
                                    

+هایششش...لعنتی...مگه میشه اخه یه نفر انقد جذاب باشه؟

وویونگ درحالی که سرش توی لپ تاپش بود سرشو تکون داد...

×هوووف...دوباره شروع شد...

جونگ کوک کلافه مجله مد و روی میز پرت کرد و یه صندلی برداشت...کنار وویونگ گذاشت و روش نشست و به چشمای قرمز خسته ی وو خیره شد...

+منو ببین...

×جونگ کوک باید تا فردا عکسای لی و تحویل بدیم بذار به کارم برسم!

+یه دیقه منو ببین خب...

×ولم کن ...هنوز ناهارم نخوردم...

+ناهار با من...

دستای وویونگ متوقف شدن و چشماش بدون حرکت سرش اروم سمت کوک چرخیدن...

×واقعنی؟...

+اره...قول میدم...همین الان اصلا میریم که تو راه بهت حرفمو بگم...

وویونگ یهویی بلندشد و در لپ تاپ و بست...

×خیلی خب...پاشو بریم!

کوک تک خنده ای کرد و دست وویونگ و گرفت و بلند شد تو این چند سال فهمیده بود که وویونگ از هرچی بگذره از غذا نمیگذره...

*رستوران*

+وو...به نظرت چیکار کنم؟

وویونگ درحالی که سعی داشت لقمه بزرگ گوشتی که تو دهنش بود و قورت بده گفت:
×کوک قبول کن...راه...چاره ی دیگه ای نداری...

+اخه من نمیفهمم یه عکاس بالای ۳۰ سال چی داره که من ندارم؟

×تجربه |:

+وویوووونگ!

×خب راست میگم...حتما یه چیزی از عکاساش دیده که الان اصلی ترین شرطش اینه دیگه...

+اما اون حتی نمیذاره من دو دیقه باهاش صحبت کنم...یا کارامو بهش نشون بدم...

×دیدی که جونگ کوک من چند بار به مدیر برنامش ایمیل دادم بنده خدا هر سری کلی معذرت خواهی میکنه و میگه شرطشون تغییری نکرده...

+وو تو خودت میدونی گرایش من چیه...میدونی چقدددددر طول میکشه تا به کسی علاقه پیدا کنم...

وویونگ دست د‌وستشو که خالکوبی های ظریفی روش بود گرفت ...

×میدونم جونگ کوک...من...من خیلی دوست دارم کمکت کنم...اما نمیدونم باید چیکار کنم...شاید...شاید بهتره بیخیا...

+اصلااا...دیگه این حرفو نزن وویونگ!

*شب*

خسته و نا امید به خونه برگشت ...جلوی پارکینگ ایستاد و از ماشین پیاده شد...سوییچ بوگاتی زرد عزیزشو به نگهبان داد تا پارکش کنه و خودش مستقیم سمت اسانسور رفت...
وضع مالیش خیلی خوب بود...حتی کارو بارشم عالی بود...اون دنبال علاقش رفته بود و مپل بچه پولدارای دیگه هی از این شاخه به اون شاخه نپریده بود...خیلی زود فهمید علاقه و استعدادش توی عکاسیه و توی هنرستان رشته ی عکاسی خوند...اونجا بود که با پسر شیطون و هنرمندی به اسم جونگ وویونگ اشنا شد...و از اون روز وویونگ شد رفیقش...برادرش...محرم اسرارش...توی پنت هوس برج زندگی میکرد...بوگاتی زرد عزیزش یا همون زردالو و داشت...اتلیشو داشت...پول داشت ...اما...یه چیز با ارزش و بامعنا تو زندگیش نداشت ...اونم عشق بود...البته اون عاشق تهیونگ بود...

talk to meWhere stories live. Discover now