+هایششش...لعنتی...مگه میشه اخه یه نفر انقد جذاب باشه؟
وویونگ درحالی که سرش توی لپ تاپش بود سرشو تکون داد...
×هوووف...دوباره شروع شد...
جونگ کوک کلافه مجله مد و روی میز پرت کرد و یه صندلی برداشت...کنار وویونگ گذاشت و روش نشست و به چشمای قرمز خسته ی وو خیره شد...
+منو ببین...
×جونگ کوک باید تا فردا عکسای لی و تحویل بدیم بذار به کارم برسم!
+یه دیقه منو ببین خب...
×ولم کن ...هنوز ناهارم نخوردم...
+ناهار با من...
دستای وویونگ متوقف شدن و چشماش بدون حرکت سرش اروم سمت کوک چرخیدن...
×واقعنی؟...
+اره...قول میدم...همین الان اصلا میریم که تو راه بهت حرفمو بگم...
وویونگ یهویی بلندشد و در لپ تاپ و بست...
×خیلی خب...پاشو بریم!
کوک تک خنده ای کرد و دست وویونگ و گرفت و بلند شد تو این چند سال فهمیده بود که وویونگ از هرچی بگذره از غذا نمیگذره...
*رستوران*
+وو...به نظرت چیکار کنم؟
وویونگ درحالی که سعی داشت لقمه بزرگ گوشتی که تو دهنش بود و قورت بده گفت:
×کوک قبول کن...راه...چاره ی دیگه ای نداری...+اخه من نمیفهمم یه عکاس بالای ۳۰ سال چی داره که من ندارم؟
×تجربه |:
+وویوووونگ!
×خب راست میگم...حتما یه چیزی از عکاساش دیده که الان اصلی ترین شرطش اینه دیگه...
+اما اون حتی نمیذاره من دو دیقه باهاش صحبت کنم...یا کارامو بهش نشون بدم...
×دیدی که جونگ کوک من چند بار به مدیر برنامش ایمیل دادم بنده خدا هر سری کلی معذرت خواهی میکنه و میگه شرطشون تغییری نکرده...
+وو تو خودت میدونی گرایش من چیه...میدونی چقدددددر طول میکشه تا به کسی علاقه پیدا کنم...
وویونگ دست دوستشو که خالکوبی های ظریفی روش بود گرفت ...
×میدونم جونگ کوک...من...من خیلی دوست دارم کمکت کنم...اما نمیدونم باید چیکار کنم...شاید...شاید بهتره بیخیا...
+اصلااا...دیگه این حرفو نزن وویونگ!
*شب*
خسته و نا امید به خونه برگشت ...جلوی پارکینگ ایستاد و از ماشین پیاده شد...سوییچ بوگاتی زرد عزیزشو به نگهبان داد تا پارکش کنه و خودش مستقیم سمت اسانسور رفت...
وضع مالیش خیلی خوب بود...حتی کارو بارشم عالی بود...اون دنبال علاقش رفته بود و مپل بچه پولدارای دیگه هی از این شاخه به اون شاخه نپریده بود...خیلی زود فهمید علاقه و استعدادش توی عکاسیه و توی هنرستان رشته ی عکاسی خوند...اونجا بود که با پسر شیطون و هنرمندی به اسم جونگ وویونگ اشنا شد...و از اون روز وویونگ شد رفیقش...برادرش...محرم اسرارش...توی پنت هوس برج زندگی میکرد...بوگاتی زرد عزیزش یا همون زردالو و داشت...اتلیشو داشت...پول داشت ...اما...یه چیز با ارزش و بامعنا تو زندگیش نداشت ...اونم عشق بود...البته اون عاشق تهیونگ بود...
YOU ARE READING
talk to me
Fanfiction[تمام شده✅] جئون جونگ کوک عکاسی که درست یک ساله عاشق مدلی که جدیدا حسابی درخشیده کیم تهیونگ ملقب به وی شده... +شرط استخدامش بالای ۳۰ سال بودنه...ولی من هنوز ۲۴ سالمههههه... 🐾🐾🐾🐾🐾🐾🐾 جونگ وویونگ پسری تنها که دوست و ادیتور جونگ کوکه و تاحالا چند...