مامان کوک_اخه من قربوووونت برم کوکی مننن...
کوک با ذوق به خوراکی های توی دست مامانش نگاه کرد و اب دهنشو قورت داد...
باباش درحالی که سرشو تکون میداد جلو اومد و تا جایی که شکم بزرگش میذاشت بغلش کرد...
بابای کوک_یوبو فکر نکنم اصلا حواسش به ما باشه(خنده)
تهیونگ خنده ی هولی کرد و دستشو پشت کمر کوک کشید...
_نه هنوز تو شوکه اینه که شما اومدین...مگه نه عزیزممم..؟؟...
کوک سریع به تهیونگ نگاه کرد و سمت مامانش رفت...
+اوهوم اوهوم...خیلی خوشحالم که اومدینننن...
گونه ی مامان باباشو بوسید و دستشونو گرفت و سمت مبلا اورد...
تهیونگ بسته های خوراکیو از مامان کوک گرفت و روی اپن گذاشت...
_تروخدا شما بهش یه چیزی بگید...باید الان فقط استراحت کنه اما گوش نمیده...تازه من یه ماهه شرکت نمیرم وگرنه میخواست اونم بیاد...
مامان کوک دست خالکوبی شدشو گرفت و نوازش کرد...
اوما_عزیز دلم...این ۱هفته رو صبوری کن و استراحت کن...بذار خیال تهیونگم راحت باشه...
اپا_راست میگه پسرم...تهیونگ نگرانته...
+هووووف...الان راحت شدی تهیونگ؟...(خنده)
تهیونگ پفک و چیپسارو توی ظرف ریخت و جلو اومد...انگشتشو روی گردنش گذاشت و به کوک نگاه کرد...
_اصلا اینجام گیر کرده بود(خنده)
................
÷چاگی...چاچا...بیدار نمیشی؟...
وویونگ تکون کوچیکی خورد و چشماشو باز کرد...
×عاههه...ساعت چنده؟...
÷۶غروب...
×۶غروب؟؟؟(متعجب)
سان خندید و موهای وو رو نوازش کرد...
÷اره عزیزم ۲ساعته خوابیدی نترس(خنده)
×سان...
سان جلوتر اومد و دست وو رو گرفت...
÷جونم...
×من زشت شدم؟...
÷نه معلومه که نه عزیز دلم...
×چاق شدم...صورتم...دستام...
سان لباشو کوتاه بوسید تا ادامه نده...
÷هیشششش تپلی شدی اما خیلی دوست داشتنیه نگران نباش چاگی...بعد عمل خوب میشی(لبخند)
×یوبو(بغض)
÷جونم عزیزم...چرا بغض میکنی اخه؟...
×من خیلی تنهام...
سان نفسشو کلافه بیرون فرستاد و سمت وو رفت...
YOU ARE READING
talk to me
Fanfiction[تمام شده✅] جئون جونگ کوک عکاسی که درست یک ساله عاشق مدلی که جدیدا حسابی درخشیده کیم تهیونگ ملقب به وی شده... +شرط استخدامش بالای ۳۰ سال بودنه...ولی من هنوز ۲۴ سالمههههه... 🐾🐾🐾🐾🐾🐾🐾 جونگ وویونگ پسری تنها که دوست و ادیتور جونگ کوکه و تاحالا چند...