چشماشو باز کرد و لپ پشمک که تو بغلش خواب بود و بوسید...
><بیدار شو پشمک جونم...امروز بابایی خونس...
نگاهی به اتاقش کرد و گوشاشو تیز کرد تا صدای وویونگ یا سان و بشنوه اما چیزی نشنید...
><یعنی رفتن خرید؟...
روی تخت نشست و بغضشو قورت داد...
><منو نبردن؟(بغض)
از روی تخت پایین پرید و سرشو سمت پشمک برگردوند...
><اوهوم راست میگی وودونگی همیشه پیشم میمونه...
سمت در رفت و درو باز کرد و اروم داخل هال سرک کشید...
وقتی کسیو ندید توی اشپزخونه رفت اما اونجا هم چیزی ندید...
><وودونگی...
توی هال اومد و کوله ی وویونگ و روی مبل دید...نفس راحتی کشید و سمت در اتاق باباش رفت...
اروم در زد...اما صدایی نشنید...
><بابایی...خوابیدی؟...
وقتی صدایی نشنید اروم در و باز کرد و داخل شد...
سان پشت به وو خوابیده بود و طبق عادت بالشتشو بغل کرده بود...
وویونگ هم دستاشو روی شکمش قفل کرده بود و خوابیده بود...
><اینجایین...
با دیدن وویونگ و سانی که پیش هم خواب بودن نمکی خندید و روی تخت رفت...
بینشون دراز کشید و پتو رو بالاتر کشید...
به چهره ی معصوم غرق خواب وویونگ و باباش نگاه کرد و اروم گونه ی هردوشونو بوسید...
><خوش به حال گوگدو...
با فکر خاطره ی مسافرتی که بغل دستی و دوست صمیمیش گوگدو براش گفته بود لباش از ناراحتی غنچه شد...
وویونگ کش و قوسی به خودش داد و چشماشو باز کرد با دیدن ووجین که کنارش دراز کشیده بود خندید و بغلش کرد...
×ایگووو...کیوت من تنها بودی؟...
ووجین قسمتی از سینه ی برجسته ی وو رو که از یقش دیده میشد بوسید...
><فکر کردم رفتین بیرون و منو نبردین...
وویونگ خندید و سرشو بوسید...
×من به ووجینم قول دادم تنهاش نذارم...
ووجین نگاهی به سان که هنوز خواب بود کرد و موهای باباشو نوازش کرد...
><بابایی خیلی خستس؟...
وویونگ روی تخت نشست و موهاشو با دستش بالا داد...
نگاهی به سان که مثل بچه ها بالشتشو بغل کرده بود انداخت...
استین تیشرتاش بالا رفته بودو بازوهاش خیلی توی چشم بودن...وویونگ سرشو تکون داد و به ووجین نگاه کرد...
YOU ARE READING
talk to me
Fanfiction[تمام شده✅] جئون جونگ کوک عکاسی که درست یک ساله عاشق مدلی که جدیدا حسابی درخشیده کیم تهیونگ ملقب به وی شده... +شرط استخدامش بالای ۳۰ سال بودنه...ولی من هنوز ۲۴ سالمههههه... 🐾🐾🐾🐾🐾🐾🐾 جونگ وویونگ پسری تنها که دوست و ادیتور جونگ کوکه و تاحالا چند...