talk to me(part 63)

2.8K 347 184
                                    

کوک عقب رفتو هوسوک با لبخند تور روی صورت چو رو بالا داد...

با دیدن چهره ی معصوم و زیباش ته دلش ضعف رفت و منتظر کشیش(عاقد؟...نمیدونم چی حقیقتا) شد...

متنای همیشگی خونده شد و هر دو نفر با لبایی خندون و چشمایی پراز عشق بهم جواب مثبت دادن‌‌‌...و همو بوسیدن...

چند ساعت بعد(۱۱ شب)

هوسوک_وااای وویونگ...چقدر...عاه...زیبا شدی!

وویونگ خندید و شاتی که کوک براش پر کرده بود و مزه کرد..‌.

به اصرار کوک و هوسوک از پیش سان و ووجین و تهیونگ بلند شده بود و به این جمع پیوسته بود...

×ممنون هوسوک...توهم خیلی جذاب و بزرگ شدی...پخته تر شدی...

هوسوک خندید و خواست چیزی بگه که به بالای سر وو نگاه کرد...

وویونگ خواست سرشو بالا بگیره که دو تا دست روی شونه هاش نشست...

÷معذرت میخوام (روبه وو)یه لحظه میشه بیای چاگی؟

وویونگ ببخشیدی گفت و کنار سان رفت...

×چیشده؟

÷انسولینم دست توعه عزیزم؟

×اوه اره اره...توی ماشینه...الان برات...

÷نه نه خودم میرم...

×میدونم مراقبی سان...الان توی ماشین انسولین بزن...با خودت بیارش که بعد شام هم بزنی...اینجا شامش خیلی سنگینه...

سان لبخندی زد و سرتکون داد...

÷چشم...راستی ووجین پیش تهیونگه...نگرانش نباش...

وویونگ سرتکون داد و دوباره پیش جمع برگشت...

هوسوک لبخند همیشگیشو زد و به سان که درحال رفتن بود نگاه کرد...

هوسوک_من...ایشونو نمی شناسم درسته؟

کوک با خنده ی خرگوشی پر از استرسش دوباره شات وو رو پر کرد...

+اوهوم...دوستمونه...و همینطور دوست تهیونگ...

هوسوک دوباره نگاهی به تهیونگ کرد‌‌...

هوسوک_باورم نمیشه اینجاست...نمیشه به ما ملحق بشن؟...

+چرا چرا...میاد...یکم دیگه بهش میگم...

هوسوک سر تکون داد و دست وو که روی میز بود و گرفت...

هوسوک_لباساتون سته؟...

وویونگ خنده ی هولی کرد و سرتکون داد...

هوسوک ابرویی بالا انداخت و به ووجین نگاه کرد...

هوسوک_اون کوچولوی کیوت کیه؟(چشمای قلبی)

×اوه...اون ووجینه...پسر سان...

talk to meDonde viven las historias. Descúbrelo ahora