talk to me(part 10)

3.7K 580 52
                                    

×دقیقا...

سان دستی به گردنش کشید و تو فکر فرو رفت...اگر قبول میکرد دیگه لازم نبود دربه در دنبال یه عکاس لال بگرده...اما اگر بعدا وی میفهمید که اون لال نیست...قطعا اخراجش میکرد...

÷من...نمیتونم به عکاس شما اعتماد کنم...

وویونگ بلند شد و روی مبل کنار سان نشست...سان کمی جمع تر نشست اما وویونگ خودشو نزدیک تر برد...

بوی عطر شیرین وویونگ و عطر سرد سان باهم ترکیب عجیبی شده بودن...

×خواهش میکنم...این تنها شانس اونه...اون واقعا دوسش داره...مطمئن باش حواسش هست...اصلا بذار بگم خودشم بیاد هوم؟...

سان عطرشونو به ریه هاش فرستاد و اروم سر تکون داد...

وویونگ بلند شد و گوشیشو از روی میز کارش برداشت...

×کوک...میتونی بیای بالا...

÷اون اینجا بوده؟...

×خب...بله(خجالتی)

×اوه راستی تو جواب منو ندادی!

سان ناخودآگاه با شنیدن لحن صمیمانه وویونگ احساس راحتی بیشتری کرد...

÷عاا...ببخشید یادم نمیاد سوالت چی بود!

×گفتم چرا نمیتونی از قهوه های معروف من بخوری؟ (خنده)

سان خندید و گوشیشو که درحال زنگ زدن بود از جیبش بیرون اورد...

÷من دیابت دارم...کافئین و شیرینی برام خوب نیست...ببخشید باید اینو جواب بدم...

وویونگ با شنیدن حرف سان متعجب سر تکون داد...چرا باید یه نفر تو این سن درگیر همچین بیماری ای باشه...هایش...این دیابت لعنتی مامان بزرگ عزیزمو ازم گرفت...

÷الو تهیو...اوه...سلام عزیزم...

÷خوش گذشت؟...

÷چقدر دیگه میرسید؟...

÷باشه...نه منم تا نیم ساعت دیگه خونم کیوتی من...

÷ایگووو...دل باباییم برات تنگ شده چاگیا(لبخند)

وویونگ با شنیدن کلمه ی بابایی چشماش گرد شد...اون بچه دارههههه؟...

لعنتی اون خیلی جوونه...فوقش چند سال ازش بزرگتر باشه...

با صدای زنگ در از فکر بیرون اومد و درو باز کرد...جونگ کوک با استرس نگاهش کرد...
×نترس...همه چیو بهش گفتم...فقط مطمئن نیست که تو یه وقت خرابکاری نکنی...

جونگ کوک لبخند مصنوعی ای زد و داخل شد...سان گوشی‌و توی جیبش گذاشت و به کوک نگاه کرد...

کوک جلو رفت و دست سان و گرفت...

+سلام اقای چوی...خیلی خوشحالم از دیدارتون...من جئون جونگ کوک هستم...

÷اوه خوشبختم(لبخند)

talk to meOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz