talk to me(part 73)

2.3K 315 33
                                    

÷عااااه دیگه نمیتونم...ممنون بابت غذا عزیزم.‌‌..

دستشو روی شکمش گذاشت و خودشو روی صندلی ولو کرد...

×خواهش میکنم(خنده)نوش جون...

ووجین با خنده به باباش نگاه کرد و بشقاب سان و سمت خودش کشید...

><میتونم من بخورم وودونگی جونم؟...

وویونگ بقشاب و از جلوش برداشت و نصف پاستارو توی ظرف اصلی ریخت...

×فقط انقدر...شب نباید زیاد غذا خورد عزیزم...مخصوصا با معده ی کوچولوی تو که حساسه...

با انگشتاش شکم تپلیشو قلقلک داد که ووجین خندید و تو خودش جمع شد...

><چشم...(خنده)

سان برای خودش کمی اب ریخت و زیر چشمی به وو که غرق فکر بود نگاه کرد...

÷امروز تهیونگ راجب دکتری که پیشش رفتن گفت...

وویونگ سرشو سمت سان چرخوند و دستشو زیر چونش گذاشت...

×اوهوم...کوک بهم گفت...

÷از ته راجب دکترش پرسیدم...

×خب...

÷مثل اینکه روانشناس اینجور مسائلم هست...

وویونگ نفس عمیقی کشید و سر ووجین و نوازش کرد...

÷وقت بگیرم؟...

وویونگ نگاهی به سان کرد و طبق عادت پوست لبشو کند...

×سر حرفم هستم...باید نصف نصف باشه...

سان لیوان ابو سر کشید و لبخند زد.‌..

÷باشه...یه جلسه تو...یه جلسه من خوبه؟...

×هوم...پس وقت بگیر(لبخند)

سان با خوشحالی بلند شد و ظرفارو جمع کرد...

÷فردا بهش زنگ میزنم...

وویونگ سری تکون داد و بقیه ظرفارو توی سینگ گذاشت و به سانی که هنوز ایستاده بود نگاه کرد...

×میخوای کمک کنی؟

سان مثل بچه هایی که کاری بلد نیستن اما قصد کمک دارن سرشو تکون داد و منتظر به وو نگاه کرد...

×خیلی خب(خنده)اون دستمال و بردار...هر ظرفیو شستم...باهاش خشکش کن...بعد بذار توی جاظرفی...مراقب باش نشکنه ها!

÷باشه...

><خیلی خوش مزه شده بود ممنون وودونگی جونم...

از پشت به ران سان و وو چسبید و بغلشون کرد...

><خیلی دوستون دارم...

×عااا ما هم همینطور بیبی بوی من(لبخند)

سان سر ووجین و بوسید و توی هال فرستادش و براش کارتون مورد علاقش عصر یخبندان (واااوووو عاشقشم🥺)رو گذاشت...

talk to meWhere stories live. Discover now