÷عااااه دیگه نمیتونم...ممنون بابت غذا عزیزم...
دستشو روی شکمش گذاشت و خودشو روی صندلی ولو کرد...
×خواهش میکنم(خنده)نوش جون...
ووجین با خنده به باباش نگاه کرد و بشقاب سان و سمت خودش کشید...
><میتونم من بخورم وودونگی جونم؟...
وویونگ بقشاب و از جلوش برداشت و نصف پاستارو توی ظرف اصلی ریخت...
×فقط انقدر...شب نباید زیاد غذا خورد عزیزم...مخصوصا با معده ی کوچولوی تو که حساسه...
با انگشتاش شکم تپلیشو قلقلک داد که ووجین خندید و تو خودش جمع شد...
><چشم...(خنده)
سان برای خودش کمی اب ریخت و زیر چشمی به وو که غرق فکر بود نگاه کرد...
÷امروز تهیونگ راجب دکتری که پیشش رفتن گفت...
وویونگ سرشو سمت سان چرخوند و دستشو زیر چونش گذاشت...
×اوهوم...کوک بهم گفت...
÷از ته راجب دکترش پرسیدم...
×خب...
÷مثل اینکه روانشناس اینجور مسائلم هست...
وویونگ نفس عمیقی کشید و سر ووجین و نوازش کرد...
÷وقت بگیرم؟...
وویونگ نگاهی به سان کرد و طبق عادت پوست لبشو کند...
×سر حرفم هستم...باید نصف نصف باشه...
سان لیوان ابو سر کشید و لبخند زد...
÷باشه...یه جلسه تو...یه جلسه من خوبه؟...
×هوم...پس وقت بگیر(لبخند)
سان با خوشحالی بلند شد و ظرفارو جمع کرد...
÷فردا بهش زنگ میزنم...
وویونگ سری تکون داد و بقیه ظرفارو توی سینگ گذاشت و به سانی که هنوز ایستاده بود نگاه کرد...
×میخوای کمک کنی؟
سان مثل بچه هایی که کاری بلد نیستن اما قصد کمک دارن سرشو تکون داد و منتظر به وو نگاه کرد...
×خیلی خب(خنده)اون دستمال و بردار...هر ظرفیو شستم...باهاش خشکش کن...بعد بذار توی جاظرفی...مراقب باش نشکنه ها!
÷باشه...
><خیلی خوش مزه شده بود ممنون وودونگی جونم...
از پشت به ران سان و وو چسبید و بغلشون کرد...
><خیلی دوستون دارم...
×عااا ما هم همینطور بیبی بوی من(لبخند)
سان سر ووجین و بوسید و توی هال فرستادش و براش کارتون مورد علاقش عصر یخبندان (واااوووو عاشقشم🥺)رو گذاشت...
YOU ARE READING
talk to me
Fanfiction[تمام شده✅] جئون جونگ کوک عکاسی که درست یک ساله عاشق مدلی که جدیدا حسابی درخشیده کیم تهیونگ ملقب به وی شده... +شرط استخدامش بالای ۳۰ سال بودنه...ولی من هنوز ۲۴ سالمههههه... 🐾🐾🐾🐾🐾🐾🐾 جونگ وویونگ پسری تنها که دوست و ادیتور جونگ کوکه و تاحالا چند...