talk to me(part 83)

2.2K 251 96
                                    

همینکه پاشو توی هال گذاشت موجود کوچولویی به رونش چسبید و تند تند بوسش کرد...

><سلاممم پاااپپپاااااااا جونمممم...

وویونگ خواست خم شه و بغلش کنه که درد کمرش نذاشت...

سر ووجین و نوازش کرد و روی مبل روبه روی هانیول نشست...

×سلام عشققق من...

ووجین و تو بغلش کشید و محکم بوسیدش و سرشو توی گردن کوچولوش برد...

×ایگوووو...دلم برات یه ذرههه شده بووود...

ووجین محکمتر وویونگ و بغل کرد و پاهاشو دورش حلقه کرد...

=هعییی...روزگار...

وویونگ با صدای هان سرشو بلند کرد و تازه تونست گربه کوچولوی صورتی سفید روی مبل و ببینه...

×عاااه...هانیول...ببخشید اصلا ندیدمت...ام...سلام...

هانیول خندید و سمت اشپزخونه رفت...

=بلههه...با وجود ایشون(به سان اشاره میکنه)دیگه نبایدم کسیو ببینی...

وویونگ خندید و ووجین و روی مبل گذاشت و با قدمای اروم سمت اشپزخونه رفت...

هنوز نمیتونست خوب راه بره اما سان دیشب اونقدر مراعات کرده بود و توی حموم حسابی ماساژش داده بود که الان حالش خوب باشه...

از شونه های هان گرفت و کنار کشیدش و خودش مشغول ریختن غذاها توی ظرف شد...

=میذاشتی خودم میریختم دیگه...

×نه...تو بشین پیش ووجین تنها نباشه...

=باشه ماهم نهارمونو خوردیم میریم ب...

×نهار؟...

=اره دیگه...اوه...تو هم نمیدونی...ساعتو یه نگاه بنداز...

وویونگ برگشت و نگاهی به ساعت کرد که چشماش گرد شد...

×چییییییی؟...ساعت پنجههههه؟...

سان خندید و توی آشپزخونه اومد‌‌...عکس العمل منم دقیقا همین بود..‌مثل اینکه‌زیادی خوابیدیم عزیزم...

............

+ی...یعنی واقعا میشه؟...

_معلومه عزیز دلم...یه بچه از خون خودمون...شبیه من و تو...

جونگ کوک با خوشحالی لبخندی زد اما لبخندش محو شد...

+من...من میترسم ته...

تهیونگ کوک و توی بغلش کشید و روی موهاشو بوسید...

_از چی میترسی کوکوی من؟...

+از عمل...حتی همون اتاق عمل...و بعدش...زایمان...هایششش حتما خیلی درد داره‌.‌..

_عمل که...شاید...اما زایمانت سزارینه عزیزم...فقط برای بخیش تا چند وقتی درد داری که شوهرت مراقبته هوم؟...

talk to meWhere stories live. Discover now