همینکه پاشو توی هال گذاشت موجود کوچولویی به رونش چسبید و تند تند بوسش کرد...
><سلاممم پاااپپپاااااااا جونمممم...
وویونگ خواست خم شه و بغلش کنه که درد کمرش نذاشت...
سر ووجین و نوازش کرد و روی مبل روبه روی هانیول نشست...
×سلام عشققق من...
ووجین و تو بغلش کشید و محکم بوسیدش و سرشو توی گردن کوچولوش برد...
×ایگوووو...دلم برات یه ذرههه شده بووود...
ووجین محکمتر وویونگ و بغل کرد و پاهاشو دورش حلقه کرد...
=هعییی...روزگار...
وویونگ با صدای هان سرشو بلند کرد و تازه تونست گربه کوچولوی صورتی سفید روی مبل و ببینه...
×عاااه...هانیول...ببخشید اصلا ندیدمت...ام...سلام...
هانیول خندید و سمت اشپزخونه رفت...
=بلههه...با وجود ایشون(به سان اشاره میکنه)دیگه نبایدم کسیو ببینی...
وویونگ خندید و ووجین و روی مبل گذاشت و با قدمای اروم سمت اشپزخونه رفت...
هنوز نمیتونست خوب راه بره اما سان دیشب اونقدر مراعات کرده بود و توی حموم حسابی ماساژش داده بود که الان حالش خوب باشه...
از شونه های هان گرفت و کنار کشیدش و خودش مشغول ریختن غذاها توی ظرف شد...
=میذاشتی خودم میریختم دیگه...
×نه...تو بشین پیش ووجین تنها نباشه...
=باشه ماهم نهارمونو خوردیم میریم ب...
×نهار؟...
=اره دیگه...اوه...تو هم نمیدونی...ساعتو یه نگاه بنداز...
وویونگ برگشت و نگاهی به ساعت کرد که چشماش گرد شد...
×چییییییی؟...ساعت پنجههههه؟...
سان خندید و توی آشپزخونه اومد...عکس العمل منم دقیقا همین بود..مثل اینکهزیادی خوابیدیم عزیزم...
............
+ی...یعنی واقعا میشه؟...
_معلومه عزیز دلم...یه بچه از خون خودمون...شبیه من و تو...
جونگ کوک با خوشحالی لبخندی زد اما لبخندش محو شد...
+من...من میترسم ته...
تهیونگ کوک و توی بغلش کشید و روی موهاشو بوسید...
_از چی میترسی کوکوی من؟...
+از عمل...حتی همون اتاق عمل...و بعدش...زایمان...هایششش حتما خیلی درد داره...
_عمل که...شاید...اما زایمانت سزارینه عزیزم...فقط برای بخیش تا چند وقتی درد داری که شوهرت مراقبته هوم؟...
YOU ARE READING
talk to me
Fanfiction[تمام شده✅] جئون جونگ کوک عکاسی که درست یک ساله عاشق مدلی که جدیدا حسابی درخشیده کیم تهیونگ ملقب به وی شده... +شرط استخدامش بالای ۳۰ سال بودنه...ولی من هنوز ۲۴ سالمههههه... 🐾🐾🐾🐾🐾🐾🐾 جونگ وویونگ پسری تنها که دوست و ادیتور جونگ کوکه و تاحالا چند...