talk to me(part 16)

3.5K 582 151
                                    

به اپارتمان روبه روش نگاهی انداخت و سمت سان رفت...

زنگ ایفونو فشار داد و با لبخند به وویونگ نگاه کرد‌...

×ووجین خونه تنها میمونه؟...

÷نه اون فقط ۷سالشه...خانم لی از نوزادی پرستارشه اون همیشه پیششه...

×اوع...خیلی دوست دارم زودتر ووجین و ببینم!(ذوق زده)

خانم _اوه سان شی امروز زود اومدید خونه...

÷چند ساعتی مرخصی گرفتم مهمون هم داریم!(لبخند )

در باز شد و سان کنار رفت تا اول وویونگ بره تو...

×اول تو برو...

سان لبخندی زد و دستشو پشت کمر وو گذاشت و اروم سمت داخل هدایتش کرد...

بعد هم خودش وارد شد و درو بست...

سوار اسانسور شدن که وویونگ به خودش اومد...

×اوووه...من چیزی برای ووجین نگرفتم!

÷لازم نیست وویونگ اون...

وویونگ سریع دکمه ی پارکینگ و زد و اسانسور سمت پایین رفت...

×مگه بچه هارو نمیشناسی سان...اونا همیشه منتظر جایزن!...این توی دیدار اول خیلی تاثیر داره!

سان چونشو خاروند و از اسانسور بیرون اومد...

÷به نظر میاد خیلی راجب بچه ها میدونی!...

وویونگ خندید و با چشماش دنبال سوپر مارکت گشت...

×وقتی دو سال پرستار بچه باشی خود به خود باهاشون اشنا میشی..‌.(لبخند)

سان ایستاد و با تعجب نگاهش کرد...

÷پرستار؟...

وویونگ برگشت و نگاهش کرد...

×اره...تو اینجا وایستا در بسته نشه...من الان چند تا خوراکی میخرم سریع میام!

سان سر تکون داد و اونقدر به وویونگ نگاه کرد تا رفت توی مغاره و از دیدش خارج شد...

÷پرستار...مگه چند سالشه؟...

><اپا...چرا دم در ایستادی؟...

صدای ووجین و از ایفون شنید و سرشو سمت ایفون چرخوند...

÷الان میام بالا عزیزم...منتظر مهمونمونم...

><اخ جوووون مهمووون!...نی نی هم داره؟...

÷نه عزیزم...
زیر لب اروم گفت...

÷اما خودش مثل یه نی نیه(لبخند)

><پس من میرم لباس خوشگلامو بپوشم!(ذوق زده)

÷باشه عزیز دلم(خنده)

ووجین حق داشت که با اومدن مهمون به خونشون هر چقدر هم بزرگسال خوشحال بشه...از بچگی تنها بزرگ شده بود و وقتی سالی چند بار اسم مهمون میومد از خوشحالی بال درمیاورد...هر چند که کسی جز عمو تهیونگش خیلی بهش اهمیت نمیداد...

talk to meOù les histoires vivent. Découvrez maintenant