talk to me(part 6)

3.9K 592 36
                                    

برای ۵ روز به همه مرخصی داده بود تا سان بتونه براش یه عکاس خوب و البته لال پیدا کنه...
روی تختش دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد...خودشم میدونست شرط مسخره ای گذاشته...و اینم میدونست که دوستش بعد از اون اتفاقی که براش افتاده چقدر به این کار نیاز داره...درسته ۴ سال از اون روز گذشته اما...دلیل نمیشه که سان یادش رفته باشه یا به اینکار احتیاج نداشته باشه...هنوزم میتونه برق حسرت و وقتی که مشغول عکاسیه توی چشمای سان ببینه...
ناخودآگاه گوشیشو دراورد تا به سان زنگ بزنه...دلتنگ ووجین شده بود...اون بچه عجیب به دلش مینشست...
..........
سان اخرین ظرف صبحونه رو هم شست و سمت اتاق رفت تا انسولینشو بزنه...
><اپا...
÷جونم...
><من حوصلم سررفته...
سان بیخیال انسولین شد و کنار ووجینی که از ناراحتی لباش غنچه شده بودن نشست..‌.
موهای نرمشو نوازش کرد و جسم کوچولوشو توی بغلش کشید...
÷پسر من مشقاشو نوشته؟...
ووجین دست کوچولوشو کف دست باباش گذاشت تا ببینه چقد بزرگ شده...
><اپااا...همه رو دیروز نوشتم...امروز روز تعطیله...(ناراحت)
سان دست کوچولوشو بوسید...
÷ووجین کوچولو از بابایی چی میخواد؟
ووجین سریع از بغل باباش بیرون اومد و با چشمای درشت بهش نگاه کرد...
><شهربازیییی!(ذوق زده)
سان لبخند مصنوعیشو حفظ کرد...این چند روز حسابی سرش شلوغ بود...از طرفی درخواست جدید عکاس لالی که باید پخش میکرد...از طرفی چک‌کردن ایمیل های درخواستی و...اما ووجین خیلی وقته تو خونه با پرستار پیرش یا شطرنج بازی میکنه یا اشپزی میکنه...این بچه خیلی تنهاست...
÷اممم...نمیشه...یه چیز دیگه...
با صدای زنگ تلفنش حرفشو قطع کرد و سمت اتاق رفت...
با دیدن اسم تهیونگ استرس گرفته...چند روز گذشته؟...تازه ۲روز شده پس برای چی زنگ زده؟...
÷الو؟...
_دیگه میخواستم قطع کنما...
÷ببخشید...پیش ووجین بودم...چیزی شده؟...
_باید چیزی بشه که به دوست قدیمیم زنگ بزنم؟...
سان روی تخت نشست و کیف کوچولوی دستگاه قندشو برداشت...
÷اوه...خب...من از لحاظ مدیر برنامت بودن پرسیدم...
ووجین با موهای بهم ریخته توی اتاق اومد و خودشو روی تخت کنار باباش پرت کرد...
سان دستگاه قلمیشو برداشت و بعد از تعویض سوزن و پر کردنش گوشیو بین شونه و لپش گذاشت...
_راستی...دنبال عکاس هستی دیگه؟...
ووجین که دید باباش درگیره بلند شد و گوشیو کنار گوشش براش نگه داشت...
سان بوسی برای پسر کوچولوش فرستاد و تیشرتشو بالا داد...
÷اره...همین دیشب درخواست و توی پیج اصلیمون گذاشتم...سپردم به چند نفر دیگه هم...همشون از شرطت تعجب کردن...
سان انسولینو تزریق کرد...ووجین چشماشو بست و اخی گفت...هربار که باباش به خودش انسولین میزد اون دردش میگرفت...نمیدونست این چه مریضیه که بعد این همه سال هنوز خوب نشده ...دلش نمیخواست اپاش هرروزبه خودش امپول بزنه و دردش بیاد...
طبق عادت همیشگی خم شد و روی شکم عضله ای و سفت باباشو بوسید...
اعتقاد داشت که با اینکار درد باباییش کمتر میشه...درصورتی که نمیدونست سان دیگه چیزی حس نمیکنه...
_برام مهم نیست...گوشیو بده ووجین...
÷اوه...باشه...گوشی...
گوشی و سمت ووجینی که سیکس پک باباشو با انگشتاش میشمرد گرفت...
÷عمو تهیونگه...
ووجین با ذوق نشستو گوشی و از سان گرفت...
><الووو...عمو تهیونگگگ!(خوشحال)
÷سلام کیوتی من!...حالت خوبه؟
ووجین پرده رو کنار داد و بیرون و نگاه کرد و یه بار دیگه حسرت خورد که چرا تو هوای به این خوبی نمیتونه بره بیرون...
><نه...ناراحتم...(لبای غنچه شده)
_چرا عزیزم؟...بابایی دعوات کرده؟...کاری کرده بگو تا...
><اندهه اندهه(نه)...دستای کوچولوشو تو هوا تکون داد و توی هال رفت...
_پس چی ووجینی منو ناراحت کرده؟...
ووجین پرتقال مصنوعی ایو از سبد روی میز برداشت و نگاش کرد...
><حوصلم سررفته...باباییم سرش خیلی شلوغه...نمیخوام اذیتش کنم...
_عااا...تو خیلی پسر خوبی هستی ووجین اینو میدونستی؟...
ووجین پرتقال و سر جاش گذاشت و نمکی خندید...
><اوهوم...میدونم(خنده)
_خب...بچه های خوب باید جایزه بگیرن ...
ووجین چشماش برق زدن و روی مبل نشست و گوشیو بیشتر به گوشش چسبوند تا صدای تهیونگ و بهتر بشنوه...
><اوهوم اوهوم...(سرشو تندتند تکون میده)
_پس چطوره یه تیپ خفن بزنی تا دونفره مردونه باهم بریم خوش بگذرونیم؟
ووجین جیغی از خوشحالی زد که سان ترسیده از اتاق بیرون اومد...
÷ووجین چیش...
ولی وقتی ووجین و درحالی که از خوشحالی رو مبل بالا پایین میپرید و تندتند گوشیو بوس میکرد دید نفس راحتی کشید...
_بوساتو نگهدار وقتی رسیدم بهم بده بچه!
><باشه باشه عمووو...
_جانم(خنده)
><سارانگههههه(دوست دارم)(ذوق زده)
_نادو(یعنی منم)(لبخند)
ووجین گوشیو قطع کرد و از روی مبل توی بغل باباش پرید...سان با خنده بغلش کرد و موهاشو از صورتش کنار داد...
÷چیشده؟...ووجین من چرا انقد ذوق داره؟...
ووجین صورتشو جلو اورد و دماغ کوچولوشو به دماغ باباش مالید...
><چون بابایی قراره اجازه بده که با عمو تهیونگ برم بیرووون!(خوشحال)
سان از این حقه های همشگیش خندید و محکم بغلش کرد...خداروشکر اگر تهیونگ سرشو با کاراش شلوغ میکرد به فکرشم بود...
÷پس بریم یه لباس خوشگل تنت کنم (لبخند)
.........
چو با صدای زنگ در از اشپزخونه بیرون اومد...
دروباز کرد و با وویونگ خندون روبه روشد...
~سلام وویونگ شی!(لبخند)
وویونگ داخل اومد و نفس عمیقی کشید...
×سلام...هووممم...میتونم بوشو حس کنم...
چو خندید و توی اشپزخونه رفت یه برش بزرگ کیک توت فرنگی و چنگال و چاقو توی پیشدستی گذاشت و سمت وویونگ رفت...
~لطفا بشینید...بفرمایید...
وویونگ روی مبل نشست و با چشمای ستاره بارون به کیک نگاه کرد...
اولین تیکه رو برش داد و توی دهنش گذاشت که از شدت شیرینیش چشماشو بست...
×وااااو...مثل همیشه عالییی چو!(لبخند راضی)
چو که از اون موقع ایستاده بود تا مثل همیشه نظر وویونگ و بدونه لبخندی زد و تعظیم کوتاهی کرد‌...
~خوشحالم که دوسش دارید...براتون قهوه هم بیارم؟...
×ا‌وه ممنون میشم...برای بیدار کردن اون خرگوش خوابالو به انرژی احتیاج دارم(خنده)
چو لبخندی به شوخ طبعی و کیوتی وویونگ زد و سمت اشپزخونه رفت...
سلام هه سان هستم😀🥰❤
امیدوارم دوسش داشته باشین😘
انیونگگگگ🤗❤

talk to meWhere stories live. Discover now