talk to me(part 125)

1.4K 193 26
                                    

/چ...چی؟(متعجب)

دونگ ووک جملشو تو ذهنش تحلیل کرد و خنده خرگوشی ای کرد...

♧نه نه منظورم این بود که تو رو تختم بخواب...

سانمی درحالی که کش موهاشو باز میکرد لبای درشتشو از هم فاصله داد...

/پس تو کجا میخوابی؟

♧عاه من...این دو صفحه رو تموم کنم بعدش رو مبل توی هال میخوابم(لبخند)

باشه ای گفت و روی تخت موهای لختشو با دستش شونه کرد...

سرشو بلند کرد تا چیزی بگه که دونگ ووک و خیره شده به خودش دید...

سرشو بلند کرد تا چیزی بگه که دونگ ووک و خیره شده به خودش دید

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

/عا...میگم که‌...ش...شبت بخیر ووک...

دونگ ووک سریع به دفترش نگاه کرد و خنده ی خجالت زده ای کرد...

دونگ ووک سریع به دفترش نگاه کرد و خنده ی خجالت زده ای کرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


♧شب...ت..توهم بخیر سانمی...

................

با حس حلقه ی دستی دورش سریع چشماشو باز کرد که اولین چیز لبای درشت و نیمه باز سانمی و توی ۱ سانتی صورتش دید...

اب دهنشو قورت داد و با بهت وضعیتی که توش بود و تحلیل کرد...

مگه من...دیشب...بعد حل تمرینا روی مبل نخوابیدم؟

عاه مطمئنممم روی مبل خوابیدم...پس...الان اینجا چیک..‌.

با تکون خوردن پای سانمی که تقریبا روی شکمش بود به خودش اومد و ترسیده نگاهش کرد..

‌پلکای سانمی تکون خوردن و اروم باز شدن...

ووک با ترس چشاشو به هم فشار داد و نفسشو حبس کرد...

میتونست نفسای سانمی و که تند میشدن روی صورتش حس کنه...

منتظر صدای جیغ سانمی بود که صدای در و بعدش تهیونگ و شنید...

_خب بچه ها پاش...

سانمی با دیدن تهیونگ سریع بلند شد و تو جاش نشست...

دونگ ووک اروم چشماشو باز کرد و ترسیده به باباش نگاه کرد..‌.

♧ا...اپا...من...من...دیشب...باور کن رو مبل بودم ولی...

_میدونم...

ووک گیج شده به تهیونگ نگاه کرد که تهیونگ خنده مستطیلی ای کرد و داخل اتاق اومد...

درحالی که پرده هارو کنار میکشید حرفشو زد...

_هرکی ندونه من میدونم تک پسرم نمیتونه به جز تختش جایی بخوابه...یادت نیس اونسری تا یه هفته کمر درد بودی؟

سانمی درحالی که از خجالت لبو شده بود سرشو پایین انداخته بود و لبشو گاز میگرفت...

از اونجایی که مثل باباش عادت داشت شبا موقع خواب حتما یه چیزی و بغل کنه...اشتباهی نصفه شب دونگ ووکی که روی تخت بود و بغل کرده بود...

♧یعنی...

_اره...وقتی اومدیم خونه بغلت کردم اوردمت اینجا...عاه(گرفتن کمرش)باید بگم خیلی سنگین شدی پسر(خنده)

تهیونگ نگاهی به سانمی که سرش تقریبا تو یقش بود انداخت و سمت در رفت...

_پاشید بیاید صبونه دیرتون میشه ها...

دونگ ووک موهاشو از صورتش کنار داد و فکر کرد امروز و با سانمی تنهانباشه...

_راستی من امروز خونه میمونم خودتون باید برید(نیشخند)

سلاممم هه سان هستم😍👋🏻

💖😌

talk to meWhere stories live. Discover now