بعد از دعوت ناگهانی چو به سرعت از تختش بیرون اومد و لباساشو عوض کرد...
نگاهی به خودش توی اینه قدی انداخت...دوست داشت جلوی خانواده چو خوب به نظر بیاد...با چو خیلی اتفاقی توی کافش اشنا شده بود و از اونروز کم کم علاقش نسبت به دختر کم حرف و خنده روی توی مغازش بیشتر شد...و بالاخره حدود ۲ماه پیش باهاش صحبت کرد و از علاقش بهش گفت...طول کشید تا چو هم به علاقش اعتراف کنه و یخش باز بشه...البته که شیرین زبونی ها و لبخندای قشنگ هوسوک هم بی تاثیر نبودن...
یه شلوار جین مشکی و تیشرت سفید و کت اسپرت مشکی...
در و باز کرد و داخل هال شد...پدر و مادرش کنار هم روی مبل نشسته بودن و سریال موردعلاقشونو میدیدن...
&اوما...اپا...من دارم میرم بیرون...
پدرش با صدای هوسوک برگشت و نگاهی به پسر خوشتیپش کرد...
اپا_به به...کجا میری انقد تیپ زدی؟...(خنده)
&خونه ی چو(خوشحال)برای شام دعوتم کرده...اوما_اوووه واقعا؟...(لبخند)
اپا_دسته گل یادت نره...
اوما_و همینطور یه کادوی کوچیک...
هوسوک کنار پدرش نشست و نگاهشون کرد...
&مثلا چی؟...اپا_ببینم اون چیا دوست داره؟...
&گل...
اوما_دیگه چی یکم فکر کن...هوسوک سرشو خاروند و حرفای کم چو رو به خاطر اورد...
&اووووع!
اپا_اروم بچه...&عا...ببخشید(خنده شرمنده)اون...اکسسوری و چیزای کیوت و خیلی دوست داره...(خوشحال)
اوما_پس میتونی براش یه دستبند یا...
اپا_گوشواره...
اوما_اره یه همچین چیز کیوتی بگیری...هوم؟
هوسوک لبخند درخشانی زد و سر تکون داد...
&اره خودشه(ذوق زده)
اپا_پس پاشو برو دیگه تا بخری دیر میشه هااا...هوسوک دستپاچه بلند شد و بعد از برداشتن سوییچ از جاکلیدی و خداحافظی بلندی از خونه بیرون رفت...
پدر هوسوک دستشو دور شونه ی همسرش حلقه کرد و شقیقشو بوسید...
اپا_بچه ها چقدر زود بزرگ میشن...هییی..
اوما_امیدوارم هول نشه...
YOU ARE READING
talk to me
Fanfiction[تمام شده✅] جئون جونگ کوک عکاسی که درست یک ساله عاشق مدلی که جدیدا حسابی درخشیده کیم تهیونگ ملقب به وی شده... +شرط استخدامش بالای ۳۰ سال بودنه...ولی من هنوز ۲۴ سالمههههه... 🐾🐾🐾🐾🐾🐾🐾 جونگ وویونگ پسری تنها که دوست و ادیتور جونگ کوکه و تاحالا چند...