talk to me(part 13)

3.5K 560 93
                                    

بعد از دعوت ناگهانی چو به سرعت از تختش بیرون اومد و لباساشو عوض کرد...

نگاهی به خودش توی اینه قدی انداخت...دوست داشت جلوی خانواده چو خوب به نظر بیاد...با چو خیلی اتفاقی توی کافش اشنا شده بود و از اونروز کم کم علاقش نسبت به دختر کم حرف و خنده روی توی مغازش بیشتر شد...و بالاخره حدود ۲ماه پیش باهاش صحبت کرد و از علاقش بهش گفت...طول کشید تا چو هم به علاقش اعتراف کنه و یخش باز بشه...البته که شیرین زبونی ها و لبخندای قشنگ هوسوک هم بی تاثیر نبودن...

یه شلوار جین مشکی و تیشرت سفید و کت اسپرت مشکی...

یه شلوار جین مشکی و تیشرت سفید و کت اسپرت مشکی

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

در و باز کرد و داخل هال شد...پدر و مادرش کنار هم روی مبل نشسته بودن و سریال موردعلاقشونو میدیدن...

&اوما...اپا...من دارم میرم بیرون...

پدرش با صدای هوسوک برگشت و نگاهی به پسر خوشتیپش کرد...

اپا_به به...کجا میری انقد تیپ زدی؟...(خنده)
&خونه ی چو(خوشحال)برای شام دعوتم کرده...

اوما_اوووه واقعا؟...(لبخند)

اپا_دسته گل یادت نره...

اوما_و همینطور یه کادوی کوچیک...

هوسوک کنار پدرش نشست و نگاهشون کرد...
&مثلا چی؟...

اپا_ببینم اون چیا دوست داره؟...
&گل...
اوما_دیگه چی یکم فکر کن...

هوسوک سرشو خاروند و حرفای کم چو رو به خاطر اورد...
&اووووع!
اپا_اروم بچه...

&عا..‌.ببخشید(خنده شرمنده)اون...اکسسوری و چیزای کیوت و خیلی دوست داره...(خوشحال)

اوما_پس میتونی براش یه دستبند یا...

اپا_گوشواره...

اوما_اره یه همچین چیز کیوتی بگیری...هوم؟

هوسوک لبخند درخشانی زد و سر تکون داد...
&اره خودشه(ذوق زده)
اپا_پس پاشو برو دیگه تا بخری دیر میشه هااا...

هوسوک دستپاچه بلند شد و بعد از برداشتن سوییچ از جاکلیدی و خداحافظی بلندی از خونه بیرون رفت...

پدر هوسوک دستشو دور شونه ی همسرش حلقه کرد و شقیقشو بوسید...

اپا_بچه ها چقدر زود بزرگ میشن...هییی..
اوما_امیدوارم هول نشه...

talk to meWhere stories live. Discover now