تهیونگ دست کوک سرگردون و گرفت و سمت یکی از صندلی ها برد...
هنذفری که خودش بهش داده بود و از گوشش بیرون اورد تا حرفشو بشونه...
_شماره ۲۲...اینجایی کنارپنجره...و منم ۲۱...
جونگ کوک با ذوق به دست گرم تهیونگ که دستاشو گرفته بود و صندلی ی کنارش نگاه کرد...
قراره پیشش بشینممم؟...یعنی اون بلیط گرفتههه؟...واییی خدایا دستمو گرفته...دیگه دستمو هم نمیشورممممم!...
_بشین دیگه...
با حرف تهیونگ سریع روی صندلی کنار پنجره نشست و کولشو بغل کرد...
تهیونگ نگاهی به کوک کرد و سرشو تکون داد...
_بده من کولتو...
کوک کولشو به ته داد و دستاشو مضطرب بین پاهاش گذاشت...
ته کوله کوک و بالای سرشون گذاشت و کتشو دراورد و اونم کنار کوله ی کوک گذاشت...
جونگ کوک زیر چشمی هیکل تهیونگ و با اون بافت سفید یقه اسکی و چسبون نگاه میکرد...
عاههه نگاش کننن...اون بازوها...تا وقتی اونا هستن چرا باید شبا سرمو رو بالشت بذارم؟...
نگاهش سمت سینه های تهیونگ رفت و لبشو گاز گرفت...
فاااک نه حرفمو پس میگیرم...میخوام سرمو بذارم روی این دوتا عضله سفت و به صدای قلبش گوش بدم...اونقدر گوش بدم تا خوابم ببره...
_چرا اونروز تو دستشویی بهم دروغ گفتی؟...
کوک نگاهشو از هیکل وی گرفت و به چشماش نگاه کرد...
لبشو باز کرد تا چیزی بگه که سریع دهنشو بست...
هایششش وقتی اینجوری زل میزنه تو چشمام و میخواد دروغامو رو کنه یادم میره که لالم...
سرشو پایین انداخت و با هنذفری بازی کرد...
_هی...لال بودی...کر که نشدی...
کوک اروم سرشو بالا اورد و لب زد...
+نمیدونم...
تهیونگ سمت کوک خم شد...که کوک ترسید و خودشو عقب کشید...
_نترس...میخوام کمربندتو ببندم...
جونگ کوک دستاشو باز کرد تا تهیونگ کمربندشو ببنده...
برای کوک که پدرش رییس شرکت لوازم الکترونیکی فلورا بود هواپیما خونه ی دومش بود و قطعا میتونست خودش چشم بسته اینکارو انجام بده...
اما مگهمیشد از یه ثانیه لمس شدنش توسط تهیونگ بگذره؟
تهیونگ کمربند و بست و عقب رفت...
کمر بند خودشم بست و به گل کوچیکش که هنوز توی دست کوک بود نگاه کرد...
_از باغچه ی کنار فرودگاه چیدم...
YOU ARE READING
talk to me
Fanfiction[تمام شده✅] جئون جونگ کوک عکاسی که درست یک ساله عاشق مدلی که جدیدا حسابی درخشیده کیم تهیونگ ملقب به وی شده... +شرط استخدامش بالای ۳۰ سال بودنه...ولی من هنوز ۲۴ سالمههههه... 🐾🐾🐾🐾🐾🐾🐾 جونگ وویونگ پسری تنها که دوست و ادیتور جونگ کوکه و تاحالا چند...