talk to me(part 72)

2.4K 312 57
                                    

درحالی که بالای چهارپایه بود تو یه دستش کتاب ووجین بود و بهش املا میگفت و با دست دیگش قفلای پرده رو باز میکرد تا بشورشون...

×نوشتی؟

><دوستم...اره تا اینجا نوشتم...

×خب...به منننن...

اخرین قفل و هم باز کرد و با پرده از چهار پایه پایین پرید...

از گردو خاکش سرفه ای کرد و پرده رو توی سبد انداخت...

×(سرفه)اینارو...چن(سرفه)چند وقته نشستین؟...(سرفه)

><نمیدونم...من تاحالا ندیدم بشوریمشون...فکر نمیکردم اصلا دربیان...

وویونگ خندید و سبد و سمت اشپزخونه برد و پرده ی گرد وخاک گرفته رو به زور توی ماشین لباسشویی چپوند...

×خیلی خب بقیشو بنویس عزیزم...یک...کتااااب...

با صدای زنگ گوشیش در لباسشویی و بست و مایع شوینده رو بهش اضافه کرد و بعد از روشن کردنش گوشیشو از روی اپن برداشت...

×تو یکم روخونی کن بیبی من الان میام باشه؟

ووجین سرتکون داد و مشغول خوندن دونه دونه ی کلمات شد...

وویونگ توی اتاق رفت و کنار پنجره ایستاد و تماس و وصل کرد...

×ببین کی زنگ زده!

+عاه(خنده)سلام وو...

×سلام کوکی چطوری؟...

+خوبم...تو چطوری؟...ووجین خوبه؟...

×اره...همه خوبیم سر کار نیستی؟...

+چرا...ولی دیگه تهیونگ...به همه گفته من لال نیستم...

×اوه...عکس العملشون چی بود؟...

+خنده دار(خنده)

×هممم...پس مستر کیم شما خیال کام اوت هم داره...(خنده)

+اره...بعد درمان...

×اوه راستی چیشد رفتین دکتر؟

+اره...راستش...برای همین زنگ زدم...

×راحت باش عزیزم گفتم که هر کمکی از دستمون بربیاد انجام میدیم...

+هایششش...نمیدونم از دستت ناراحت باشم که جریان خودت و سان و بهم نگفتی یا از اینکه انقد بهم میاین و مثل یه خانواده این خوشحال باشم(کیوت)

وویونگ خندید و پنجره رو باز کرد و هوای خنک اخرای زمستون که بوی بهار میداد و به ریه هاش فرستاد...

×اون موقع که منو مست کردی باید به این قضیه فکر میکردی...

+عاه...ببخشید وو باور کن تهیونگ مجبورم کرد...

×مهم نیست(لبخند)حالا بگو دکتر چی گفت؟

+وویونگ...اون...اون گفت باید یه مدت از هم جدا باشیم...

talk to meTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang