talk to me(part 111)

1.6K 217 56
                                    

سان نگاهی به سانمی کرد که با تیر کشیدن کمرش اخ ریزی گفت...

وویونگ بلند شد و از بازوی سان گرفت و سمت حموم بردش...

×بیا یوبو...نمیذارم تنهایی از دستش خلاص شی...

سان سری تکون داد و توی حموم ایستاد که وویونگ سمتش اومد و تیشرت سان و بیرون اورد...

÷من...حتی به چیزی هم فکر نکردم...

وویونگ ضربه ی ارومی به دیک سان زد که تو جاش پرید...

×ولی ایشون چیز دیگه ای میگن...(خنده)

÷عاهههه...‌وو...اگه بهت بگم فکر میکنی دیوونه شدم...

وویونگ با عجله به خاطر اینکه سانمی بیدار نشه شلوار و باکسر سان و باهم پایین کشید...

جلوش زانو زد و دیک سفت شده ی سان و تو دستش گرفت...

×پس نگو(خنده)

سان خواست چیزی بگه که با حس بوسیدن سر عضوش توسط لبای درشت و خیس وو از دیوار گرفت تا نیوفته...

÷ف...فاک...وو...

وویونگ همزمان با فرو بردن دیک سان توی دهن بزرگش به چشمای سان نگاه کرد‌...

÷عاااه...ا‌..ادامه بده...

....................

وو با صدای غر غر سانمی از خواب بیدار شد و سریع نوازشش کرد‌...

×هیششش اروم عزیزممم...

نگاهی به سان که هنوز خواب بود انداخت...

خواست چیزی بگه که فکش دردگرفت...

×هایششش سان...رسما دهنمو به فاک دادی...حالا خوبه نمیخواستی...

با صدای خنده ی کوچولوی سانمی سمتش برگشت...

انگار دخترشون از قیافه کیوت پاپاش موقع غر زدن خوشش میومد...

×چیه فسقل من؟؟(خنده)

دوباره به سان نگاه کرد و اخم کیوتی کرد و با پاش یه ران سان زد...

×هوی...اپای خوابالو...بیدار شو...

><میشه بیام تو؟

×ایگوووو صبح بخیر عزیز دلم بیا اینجا...

ووجین سریع دوید و از کنار سان رد شد و پیش وویونگ و خواهرش نشست...

گونه ی سانمی و بوس کرد و خندید...

><صبح بخیر جوجوووو...

گردن وویونگ و هم بوسید و عقب اومد...

><صبح بخیر پاپا...

*خنده ی سانمی

><پاپااااااااا اپاااااا...

سان با صدای داد هیجان زده ی ووجین از خواب پرید و ترسیده به اطراف نگاه کرد...

÷چ چیشده؟...

×ووجینم چیه؟...

><چالللل چالللل اپااااا مثل تو چااللل دارهههه

><چالللل چالللل اپااااا مثل تو چااللل دارهههه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.









۳ماه بعد

=بجنب جونگگگگ امروز باید بریم خرید  عروسییییی هایشششش...

جونگ سریع سه پایه دوربینارو جمع کرد و سمت هان دوید که به تهیونگ برخورد...

_لیییییی جونگ سوککککک...

جونگ به قهوه ای که روی لباس تهیونگ ریخته بود نگاه کرد و لبشو گاز گرفت...

جونگ_م...من خیلی...ببخشید...عجله...

_فقط بروووو...

...................

جونگ کوک با دقت زیر گاز و کمتر کرد و به دستور پخت نگاه کرد...

+خببببب حالا باید ۱۵ دقیقه بذارم بمونه...

(گریه ی دونگ ووک)

+عااا اومدمممم اومدممم ماما اینجااااس...

سریع از اشپرخونه بیرون پرید و سمت بچه ها که توی تابای گهواره ای که از سقف اویزون بودن رفت...

جلوشون ایستاد و دستاشو به هم کوبید که تهیون خنده ی کوچولویی کرد...

+دونگ ووکم بخند عزیزمممم...

دونگ ووک لباشو برچید و به تهیون نگاه کرد...

+نهه نهههه گریه نکن ماما فدات شهههه...

بال بال زنان این ور اونور رفت که صدای زنگ گوشیش بلند شد...

دونگ ووک چشماش برق زدن و دستاشو تو هوا تکون داد...

جونگ کوک به مخاطبش که وویونگ بود نگاه کرد و سریع جواب داد...

×جو...

+زنگ میزنم وو‌...

سریع قطع کرد و از لیست اهنگاش یکیو گذاشت...

همزمان باهاش شروع به رقصیدن کرد که دونگ ووک خندید و تهیون هم از هیجان نفس نفس زنون خندید...

+پس شما هم مثل ماما رقص و دوست دارین(خنده خرگوشی)

سلام هه سان هستم 😃👋🏻

عااششقتتونمممممم👑❤🌹💋

talk to meWhere stories live. Discover now