talk to me(part 117)

1.2K 195 15
                                    

با صدای بارون از خواب بیدار شد و روی تختش نشست...

نگاهی به تهیون که خوابیده بود انداخت و تبلتشو از زیر بالشتش بیرون اورد...

اونقدر از بارون ذوق زده بود که نمیدونست چیکار کنه...

توی برنامه ای که توسط پدر مادرا بررسی میشد به سانمی پیام داد...

♧من هنوز کلاس اولم...ولی وقتی هوا هنوز یکم تاریکه یعنی هنوز صبح زوده...

نگاهی به پروفایل سانمی کرد و فکر کرد...

♧خب عیب نداره بیدار میشه میبینه دیگه...

و از اونجایی که هنوز خوندن و نوشتن بلد نبودن دستشو روی دکمه ویس گذاشت و با هیجان ولی اروم حرفشو گفت...

♧سلاممم سانمییی پاشو پاشو چرا خوابیدی داره بارووون میاد...امروز تعطیله مدرسه نداریم...حواست باشه پاپا و باباتو راضی کنی امروز ببرنمون پارکا...من و تهیونم رو مخ ماما و بابا کار میکنیم...بارونی و چترم برداری کلی تو چاله ها اب بازی میکنیممم وووویییی...

دستشو از روی دکمه ویس برداشت و از شدت ذوق زدگی خرگوشی خندید و خودشو روی تخت انداخت...

......................

وویونگ تو بغل سان غلتی خورد و چشماشو نیمه باز کرد که با دیدن سانمی تو جاش پرید...

وویونگ تو بغل سان غلتی خورد و چشماشو نیمه باز کرد که با دیدن سانمی تو جاش پرید

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

(بچه ها چال داره ولی افکت عکسای لعنتیش نمیذاره دیده بشه😑)

×عاه...عزیزم...تو ای...

/سلام پاپای قشنگم...صبحت بخیر...

وویونگ با گیجی چشماشو مالید و روی تخت نشست...

×سلام عشق پاپا صبح توهم بخیر چرا انقد زود بیدار شدی؟

سانمی هم روی تخت نشست و موهاشو پشت گوشش داد...

یکم جلو تر اومد و به پنجره اشاره کرد...

وویونگ تازه تونست از پنجره بارون شدیدی که می اومد و ببینه...

×عاااه...چه بارونی...از صداش بیدار شدی؟

سانمی سرشو کج کرد و ملوس نگاش کرد...

/اوهوم...پاپااا...

×جانم...

سانمی دست وویونگ و گرفت و با حلقش بازی کرد‌‌...

/اوممم...میگم که...داره بارون میاد...بعععد..‌.من‌.‌..یعنی ما...خیلی بارونو دوس داریم...بعد...

×عزیزم چی میخوای بگی؟...

/من..خب‌.‌..م...یشه...امروز...

÷باشه پرنسسم(لبخند)

هردو با صدای سان برگشتن و نگاش کردن‌‌...

سان موهاشو با دستش بهم ریخت و روی تخت نشست...

/از کجا فهمیدی بابایی؟(ذوق زده)

سان گوشیشو نشون داد و چشماشو مالید...

÷پیامش برام اومد(خنده)

وویونگ گیج بهشون نگاه کرد و گوشی سان و گرفت که سانمی سریع تو بغل باباش پرید...

وویونگ درحالی که سان و سانمی مشغول بوس و بغل بودن ویس و باز کرد و به صدای هیجان زده و کیوت دونگ ووک گوش داد و لبخند شیرینی زد...

×شیطونا...سان میدونی که من نمیتونم...نمیخوای که مثل اون سال سرما بخورم؟...

سان چال سانمی و بوسید و به وویونگ نگاه کرد...

÷حقیقتا دلم برا اون شب خیلی تنگ شده(خنده)

وویونگ با بالشت توی سر سان کوبید و از اونجا بود که جنگ بالشتی سه نفرشون شروع شد و ووجینی که از فکر و خیال بیدار بود با صداشون لبخند زد‌...

...................

♤و♧ اره اره ارهههههه

_نه عسلای من به خداااا کار دارم نمیتونم...

تهیون و دونگ ووک سریع سمت جونگ کوک رفتن و از پیرهنش کشیدن...

♧ماما ماما ترووخداااا مارو ببر دیگه...

♤راست میگه مگه اونروز دکتر نگفت خواسته های بچه ها مهمه حتی اگه کوچیک و جزئی باشه؟

جونگ کوک با لبای نیمه باز فسقلیاشو نگاه کرد و سرشو خاروند...

+خیلیییی خب باشه من که چیزی نگفتم...

♤و♧هوراااااااا

_عزیزم تلفن...

جونگ کوک با خنده سمت تلفن رفت و برداشتش...

+الو...

×صبح بارونی شما بخیر دوست عزیز...

+اوه همچنین اقای جوان...(خنده)

×حتما تا الان مختو خوردن...

+عاههه افرین‌...

×(خنده)نگران نباش سان و ووجین میان دنبالشون...

+عاههه ممنونم وو...غصم گرفته بود تهیونگ نیست منم باید نهار درست کنم...

×نه نگران نباش میان دنبالشون‌...

+مرسی وو از سان و ووجینم تشکر کن...

×باشه کاری نداری؟

+نه فقط ساعت چند میان؟

×تا نیم ساعت دیگه اونجان...

+اوکی فعلا

×فعلا

سلاممم هه سان هستم😍👋🏻

منم بارون میخواممم😐

دوستون دارم خیلی خیلی 😆❤❤❤

امیدوارم خوشتون بیاد😉

کاور...دونگ ووک😆😝

talk to meWhere stories live. Discover now