با صدای بارون از خواب بیدار شد و روی تختش نشست...
نگاهی به تهیون که خوابیده بود انداخت و تبلتشو از زیر بالشتش بیرون اورد...
اونقدر از بارون ذوق زده بود که نمیدونست چیکار کنه...
توی برنامه ای که توسط پدر مادرا بررسی میشد به سانمی پیام داد...
♧من هنوز کلاس اولم...ولی وقتی هوا هنوز یکم تاریکه یعنی هنوز صبح زوده...
نگاهی به پروفایل سانمی کرد و فکر کرد...
♧خب عیب نداره بیدار میشه میبینه دیگه...
و از اونجایی که هنوز خوندن و نوشتن بلد نبودن دستشو روی دکمه ویس گذاشت و با هیجان ولی اروم حرفشو گفت...
♧سلاممم سانمییی پاشو پاشو چرا خوابیدی داره بارووون میاد...امروز تعطیله مدرسه نداریم...حواست باشه پاپا و باباتو راضی کنی امروز ببرنمون پارکا...من و تهیونم رو مخ ماما و بابا کار میکنیم...بارونی و چترم برداری کلی تو چاله ها اب بازی میکنیممم وووویییی...
دستشو از روی دکمه ویس برداشت و از شدت ذوق زدگی خرگوشی خندید و خودشو روی تخت انداخت...
......................
وویونگ تو بغل سان غلتی خورد و چشماشو نیمه باز کرد که با دیدن سانمی تو جاش پرید...
(بچه ها چال داره ولی افکت عکسای لعنتیش نمیذاره دیده بشه😑)
×عاه...عزیزم...تو ای...
/سلام پاپای قشنگم...صبحت بخیر...
وویونگ با گیجی چشماشو مالید و روی تخت نشست...
×سلام عشق پاپا صبح توهم بخیر چرا انقد زود بیدار شدی؟
سانمی هم روی تخت نشست و موهاشو پشت گوشش داد...
یکم جلو تر اومد و به پنجره اشاره کرد...
وویونگ تازه تونست از پنجره بارون شدیدی که می اومد و ببینه...
×عاااه...چه بارونی...از صداش بیدار شدی؟
سانمی سرشو کج کرد و ملوس نگاش کرد...
/اوهوم...پاپااا...
×جانم...
سانمی دست وویونگ و گرفت و با حلقش بازی کرد...
/اوممم...میگم که...داره بارون میاد...بعععد...من...یعنی ما...خیلی بارونو دوس داریم...بعد...
×عزیزم چی میخوای بگی؟...
/من..خب...م...یشه...امروز...
÷باشه پرنسسم(لبخند)
هردو با صدای سان برگشتن و نگاش کردن...
سان موهاشو با دستش بهم ریخت و روی تخت نشست...
/از کجا فهمیدی بابایی؟(ذوق زده)
سان گوشیشو نشون داد و چشماشو مالید...
÷پیامش برام اومد(خنده)
وویونگ گیج بهشون نگاه کرد و گوشی سان و گرفت که سانمی سریع تو بغل باباش پرید...
وویونگ درحالی که سان و سانمی مشغول بوس و بغل بودن ویس و باز کرد و به صدای هیجان زده و کیوت دونگ ووک گوش داد و لبخند شیرینی زد...
×شیطونا...سان میدونی که من نمیتونم...نمیخوای که مثل اون سال سرما بخورم؟...
سان چال سانمی و بوسید و به وویونگ نگاه کرد...
÷حقیقتا دلم برا اون شب خیلی تنگ شده(خنده)
وویونگ با بالشت توی سر سان کوبید و از اونجا بود که جنگ بالشتی سه نفرشون شروع شد و ووجینی که از فکر و خیال بیدار بود با صداشون لبخند زد...
...................
♤و♧ اره اره ارهههههه
_نه عسلای من به خداااا کار دارم نمیتونم...
تهیون و دونگ ووک سریع سمت جونگ کوک رفتن و از پیرهنش کشیدن...
♧ماما ماما ترووخداااا مارو ببر دیگه...
♤راست میگه مگه اونروز دکتر نگفت خواسته های بچه ها مهمه حتی اگه کوچیک و جزئی باشه؟
جونگ کوک با لبای نیمه باز فسقلیاشو نگاه کرد و سرشو خاروند...
+خیلیییی خب باشه من که چیزی نگفتم...
♤و♧هوراااااااا
_عزیزم تلفن...
جونگ کوک با خنده سمت تلفن رفت و برداشتش...
+الو...
×صبح بارونی شما بخیر دوست عزیز...
+اوه همچنین اقای جوان...(خنده)
×حتما تا الان مختو خوردن...
+عاههه افرین...
×(خنده)نگران نباش سان و ووجین میان دنبالشون...
+عاههه ممنونم وو...غصم گرفته بود تهیونگ نیست منم باید نهار درست کنم...
×نه نگران نباش میان دنبالشون...
+مرسی وو از سان و ووجینم تشکر کن...
×باشه کاری نداری؟
+نه فقط ساعت چند میان؟
×تا نیم ساعت دیگه اونجان...
+اوکی فعلا
×فعلا
سلاممم هه سان هستم😍👋🏻
منم بارون میخواممم😐
دوستون دارم خیلی خیلی 😆❤❤❤
امیدوارم خوشتون بیاد😉
کاور...دونگ ووک😆😝
YOU ARE READING
talk to me
Fanfiction[تمام شده✅] جئون جونگ کوک عکاسی که درست یک ساله عاشق مدلی که جدیدا حسابی درخشیده کیم تهیونگ ملقب به وی شده... +شرط استخدامش بالای ۳۰ سال بودنه...ولی من هنوز ۲۴ سالمههههه... 🐾🐾🐾🐾🐾🐾🐾 جونگ وویونگ پسری تنها که دوست و ادیتور جونگ کوکه و تاحالا چند...