talk to me(part 4)

4K 593 57
                                    

(هنوز فلش بکه😂😅)
با صدای در از هم جدا شدن...
شین هه توی اتاق خودشون رفت و بدون عوض کردن لباساش خودشو روی تخت پرت کرد...
÷عزیزم من میرم پیش مامانی...
سان بلندشد و سمت در رفت که صدای رعد و برق توی کل خونه پیچید و پنجره هارو لرزوند...
ووجین با چشمای گرد شده از ترس به سان نگاه کرد...
÷فقط رعد و برقه عزیزم...میتونی تا بیام از پنجره بیرون و ببینی داره بارون میاد!
><منم...با اودت...بیبر...
سان جلوی ووجین زانو زد و دستای کوچولوشو گرفت...
÷عزیز دلم باید با مامانی تنها صحبت کنم...زود برمیگردم!
><نه...مامانی...دوشم...نداله...نمیذاله...بلگلدی...(بغض)
اونقدر رفتاراش ظالمانه و سرد بوده که حتی بچه هم متوجه شده...گونه هلویی پسرکشو بوسید و پیشونیاشونو بهم چسبوند...
÷چطوره برای بابایی یه نقاشی خوشگل بکشی تا برگردم؟...
ووجین با تردید به سان و دفتر نقاشیش نگاه کرد...
><ب..‌باشه...زود...زود بلگلد...
سان موهای ووجین و نوازش کرد و سمت اتاق خودشون رفت...باید چطوری شروع میکرد؟...اول میگفت اخراج شده؟...یا میگفت دیابت داره؟...چرا نمیتونه دو کلمه با شین هه صحبت کنه...اون از دیدار اولشون که توی سن پایین باهم ازدواج کردن...اینم از الان که شین هه روز به روز سردتر میشه...
در اتاق و باز کرد و داخل شد...شین هه با همون لباساش روی تخت دراز کشیده بود...
سان درو بست و کنارش روی تخت نشست...
÷زود اومدی...
&ناراحتی برم...
با لحن تندی گفت و خودشو بالا تر کشید تا بشینه...
÷شین...یه...یه اتفاقی افتاده...
&اره...میدونم...اخراااجججج شدیییی!...گنددد زدیییی چوییی ساننن گنددد!(عصبانی)
÷از کجا...
&منم قبلا توی اون کمپانی کوفتییی کار میکردم...پس خبرا بهم زود میرسه مخصوصا اگه درباره ی شوهر بی عرضمممم چوی سان باشه!...
سان دستای شین هه رو گرفت تا اروم باشه اما شین با عصبانیت دستاشو بیرون کشید از روی تخت بلند و به دیوار روبه روش تکیه داد

سان دستای شین هه رو گرفت تا اروم باشه اما شین با عصبانیت دستاشو بیرون کشید از روی تخت بلند و به دیوار روبه روش تکیه داد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

با پورخند به سان خیره شد تا ببینه چی داره که بگه!
÷نمیخوای بدونی چرا؟...
&هممم بذار بگم!...چون مثل یه بچه کوچولو مدام خسته میشدی و به بهونه بی حسی دست و پات استراحت میکردی...چون مثل یه هورنی بدبخت یه سره تو دستشویی بودی...چون...
÷من دیابت دارم شین...
شین هه کمی به اجزای صورت سان خیره شد...سان توقع داشت حداقل درکش کنه...اما...
&هه(پوزخند) عالییههه!...یه زندگی عالیییی با حقوق مننن...با جون کندن منننن...با یه بچه وبال گردنننن که فقط ور ور میکنه...و پول دوا دکتر یه شوهر ناقصصص مری...
÷بسهههه...تمومش کنن...
شین هه با داد سان اخماش توهم رفت و سمت چمدون بالای کمد رفت و برداشتش روی تخت کوبوندش و زیپشو باز کرد...
÷احمق...تو چجور مادری هستی؟...واقعا طرز فکرت راجب پسرمون اینه؟...راجب ووجین نازنینمون؟...اون وبال گردنه؟...تو حتی همسر خوبی هم نیستی!...نه غذا درست میکنی نه با من و ووجین دو کلوم حرف میزنی!...اون بچه الان نمیذاشت بیام پیشت ...میدونی چرا؟(پوزخند)...چون میگفت مامانی دوسم نداره برای همین نمیذاره من برگردم پیشش تا نترسه!...شین هه اون...
&برام مهممم نیستتت...اون بچه فقط یه اشتباااه بود...درست مثل توو(انگشت اشارشو سمت سان گرفت)
سان از روی تخت بلند شد و در چمدونو محکم بست که دست شین هه لای چمدون موند...اخی گفت و با نفرت به سان نگاه کرد...
÷چی گفتی؟...یه بار دیگه تکرار کن!
شین هه میدونست که سان هیچ وقت عصبانی نمیشه و همیشه توی مهربون و خاکی ترین حالت ممکنه...اما اینم میدونست که وقتی که عصبانی بشه هر کاری میکنه مخصوصا اگر پای ووجینش درمیون باشه...
سعی کرد دستشو از لای چمدون بیرون بکشه...اما سان در چمدونو بیشتر فشار داد...اشک توی چشماش جمع شده بود ولی غرورش نمیذاشت که به قطره هم هدر بره...
&ولم کننن...وحشی...
÷تا نگی چه چرتی گفتی ولت نمیکنم...منظورت چی بود؟...من اشتباه بودم که عین کنه شب و روز بهم چسبیده بودی؟...
&هه...من استایلیستت بودم احمق طبیعی بودکه مدام پیشت باشم‌...تو دختر ندیده بودی!
سان موهای لخت شین هه رو تهدیدوار پشت گوشش فرستاد...
÷به منی که قبل تو هم هزار تا استایلیست چه بسا زیبا تر از تو داشتم دروغ نگو...
شین هه دندوناشو روی هم فشار داد و سعی کرد دستشو بیرون بکشه...چون درد میکردو کبود شده بود و مطمئن بود زخم دردناکی هم روش افتاده‌...
÷بگو منظورتتت چی بوددد؟
&من ازت متنفرررر بودم و هستممم...و تا اخر عمرم میمونم...از تو و اون توله ای که خون تو تورگاشه!
سان طاقت توهین و ازار و اذیت دیدن ووجین و نداشت...اون خط قرمز زندگیش بود...
دستشو بالا برد و سیلی محکمی به گوش شین هه زد...
دستشو از روی چمدون برداشت و شین با رها شدن دستش روی زمین پرت شد...
دستشو روی گونش گذاشته بود و با تعجب و نفرت به سان نگاه میکرد...اون تاحالا ازارش به یه مورچه هم نرسیده بود...
&ارههه از توی وحشی روانی!...فقط به خاطر شهرتت میخواستمت...تا همه منو هم کنارت ببین و بتونم روز به روز پیشرفت کنم و برای ادمای معروف تر و بزرگ تری کاری کنم!...بعد اون پیشنهاد مسخره بچه دار شدنت...و اون شب که مست بودم و از چرت و پرت گفتنای من سواستفاده کردی!...بعدش هم ۹ ماه تموم اون چاقی و وضعیت مسخره و حالت تهوع هامو تحمل کردم و یه چوی عوضی دیگه تحویل جامعه دادم...الان که اخراج شدی...مریض شدی...بدبخت شدی‌...دیگه نمیخوامت...اون تولتم ارز‌ونی خودت...
سان از موهای شین گرفت و عصبی توی هال پرتش کرد...
ووجین از صدای داد باباش و جیغ مامانش از اتاق بیرون دوید مامانش توی هال افتاده بود و اشک می ریخت...دل کوچولوش طاقت نیاورد و سمتش رفت خواست بغلش کنه که دو دستی هولش داد و قبل از اینکه سرش به میز بخوره توسط دستای قوی باباش نجات پیدا کرد...
سان اونقدر از این شیطان روبه روش عصبانی شده بود که اگه یه ثانیه دیگه توی خونش نگهش میداشت قطعا میکشتش...سرش گیج میرفت و حس میکرد سرش سنگین شده...اهمیتی نداد و درحالی که ووجین ترسیده رو بغل کرده بود سمت در رفت و درو باز کرد‌‌...
÷از خونه من گمشوووو بیروننن!...
ووجین به یقه لباس سان چنگ زد..‌.
><نه...نره...تلوخدا...
÷نمیشه عزیزم...مامان باید به یه مسافرت طولااااانی بره!
دلش نمیخواست به بچه بگه که از اولم نمیخواستت وذره ای علاقه بهت نداره...قلب کوچولوی پسرش میکشست و اون طاقت اینو نداشت...
شین از جاش بلند شد و سمت در رفت...
ووجین خودشو سمت مامانم خم کرد و دستاشو به نشونه بغل باز کرد و شروع به گریه کردن کرد...
توی خونه فقط صدای شر شر بارون روی پنجره و رعد و برق و گریه های ووجین پیچیده بود...
><اومااا...نلوووو...(گریه)
به زور با دستای کوچولوش استین مامانشو گرفت تا بلکه نتونه بره...
شین با نفرت خودشوعقب کشید...به چشمای درشت و اشکی ووجین خیره شد و بدون توجه به اینکه اون فقط یه بچه ۳ سالس حرفاشو توی صورت کوچولوش کوبید...
&من اوماااای تو نیستمم!...ازت بدم میاددد‌‌‌...هم از تو هم از بابات...هم از هرچی چوی عوضیه...از اولم نمیخواستمت...مطمئن یاش اگه میتونستم یه جوری از شرت...
حرفش با کشیده شدن موهاش از پشت توسط سان قطع شد...
سان موهاشو عقب تر کشید و صورتشو توی چند میلی متری صورت شین قرار داد...نفسای داغ و عصبیش به صورت شین میخورد و به خاطر سرگیجش هر از گاهی چشماشو محکم به هم فشار میداد...
÷تو...یه آشغال به تمام معنااایی...از خونم گمشو بیرون...ات و اشغالاتم میگم بریزن جلوی در خونه بابات...
بعد با لگد به بیرون پرتش کرد و درو بست...
ووجین هنوز تو شوک حرفای بیرحمانه مامانش بود و با لبایی لرزون له باباش نگاه میکردتا بگه ووجین من همش شوخی بود...مامان دروغ گفت...الان برمیگرده‌...اما...
سان روی مبل نشست و با یه دستش تلفنو گرفت و با دست دیگش گونه ووجینو نوازش کرد...
÷حرفاشو فراموش کن باشه؟...دیگه از این به بعد با همیم...اونم دیگه برنمیگرده‌...خودم و خودت با هم حسابی...عاه...خوش...خوش میگذرونیم...با حالت تهوعی که بهش دست داد چشماش سیاهی رفت و سرشو محکم نگه داشت...فقط تونست روی اسم تهیونگ رو لمس کنه و گوشی و سمت ووجین سر بده...بعدش دیگه هیچی نفهمید...

هه سان هستم😆🥰
ووت و نظر یادتون نره😍😍😍💜💙🖤🤍

talk to meWhere stories live. Discover now