سان نگاهی به پشمک که کنارش نشسته بود انداخت...
÷یعنی این بچه ی منه؟...
ووجین سر تکون داد و پیراهن بزرگ سفید سان و از زیر پاهاش جمع کرد...
برای اینکه دکتر باشه به زور پیراهن سان و ازش گرفته بود و حالا به کیوت ترین دکتر کوچولوی دنیا تبدیل شده بود...
وویونگ با خنده استیناشو براش تازد و به سان که سعی داشت پشمک غول پیکر و تو بغلش بنشونه نگاه کرد...
><یادت موند دیگه بابایی؟...
سان ارنجاشو روی کمر پشمک فشار داد تا خم بشه...
÷اره...یعنی نه...میشه یه کار دیگه کنیم؟...اسم فامیل...قایم موشک...
><اندههه...بابایی قول دادین باهام بازی کنین...(اخم کیوت)
÷باشه باشه عزیزم...یه بار دیگه داستانو میگین...
><بابایی بچتو کشتی...
سان با کلافگی پشمک و روی پاش کوبوند و موهای صورتیشو که توی صورتش میرفت فوت کرد...
وویونگ خندید و کمی جلوتر رفت...
×ببین سان...تو و بچت باهم تو خونه اید...مثلا صبح میشه و از خواب بیدار میشی...
><بعد میبینی نی نیت سرما خورده...
×اره مثلا تب داره سرفه میکنه بعد چیکار میکنی؟...
÷میارمش دکتر؟...
><افرین بابایی(رو به وویونگ)دیدی گفتم بابام باهوشه...
وویونگ خنده ی نمکی ای کرد و به سانِ پوکر نگاه کرد...
÷هایششش عزیزم میشه یه بچه دیگه بهم بدی؟...پشمک خیلی بزرگه کلافم کرده...
ووجین لباشو غنچه کرد و کمی فکر کرد...
><اممم...من دیگه عروسک بزرگ ندارم بابایی...
سان پشمک و روی مبل پرت کرد و دست ووجین و گرفت...
÷قشنگم نمیشه تو بچم باشی وویونگ دکتر شه؟...
ووجین دستشو بیرون کشید و لباسشو بالا گرفت و سمت مبل که مثلا میزش بود دوید...
><اندهههه من باید اقا دکتره باشم...
سان کف زمین دراز کشید و اهی از خستگی کشید...
÷کاش سرکار مونده بودم(درمونده)
><اپا...اپااا...فهمیدم وودونگی نی نیت بشه!(خوشحال)
وویونگ با چشمای گرد به ووجین نگاه کرد و خنده ی مصنوعی ای کرد...
×عاههه عزیزم...من منشیم...
سان نشست و پشمک و کنارش نشوند...
÷هووف باشه بازیو شروع کنیم...
YOU ARE READING
talk to me
Fanfiction[تمام شده✅] جئون جونگ کوک عکاسی که درست یک ساله عاشق مدلی که جدیدا حسابی درخشیده کیم تهیونگ ملقب به وی شده... +شرط استخدامش بالای ۳۰ سال بودنه...ولی من هنوز ۲۴ سالمههههه... 🐾🐾🐾🐾🐾🐾🐾 جونگ وویونگ پسری تنها که دوست و ادیتور جونگ کوکه و تاحالا چند...