talk to me(part 23)

3.4K 521 51
                                    

با شنیدن صدای الارم گوشی سریع بیدار شد و خاموشش کرد تا وویونگ بیدار نشه...

دیشب بعد از اینکه کلی باهم صحبت کردن و وویونگ کوک رو اروم کرد خواب ارومی داشت...

وویونگ هم شب رو اونجا مونده بود تا توی اون هوا برنگرده خونه...

اروم بلند شد و سمت کمدش رفت...

+دارم میام تهیونگ...

...........

سان بعد از رسیدن خانم لی بابت رفتار دیروزش معذرت خواهی کوتاهی کرد و سمت شرکت راه افتاد...

وارد دفترش شد و بازم کوک رو اونجا دید...لبخندی زد و سمت جونگ کوک که بلند شده بود رفت...دستشو دراز کرد و سلام کرد...

÷سلام کوکی...

جونگ کوک با دیدن لبخند سان ارومتر شد و دستشو گرفت...

+سلام...

سان پشت میز نشست و به کوک که توی فکر بود نگاه کرد...

این براش شیرین بود که دفترش برای کوک مثل پناهگاهه و همیشه میتونه اینحا پیداش کنه...

÷میتونی سان صدام کنی کوک راحت باش!...من فقط ۳ سال ازت بزرگترم!...

جونگ کوک خنده ی بیجونی کرد و دستاشو تو هم قفل کرد...

+میتونم...هیونگ صداتون کنم؟...

سان کتشو دراورد و پشت صندلیش اویزون کرد...

÷معلومه حداقل از آقای چوی بهتره(خنده)

جونگ کوک سرتکون داد و لبخند زد...

÷میتونستم امروز برات مرخصی بگیرم...

+نه...میخوام پیشش باشم...

سان ابرویی بالا انداخت و به صندلی تکیه داد...نمیتونست درک کنه که یه پسر انقدر عاشقانه همجنسشو دوست داشته باشه...

خودش که تا ۲۰ سالش شد و خواست مثل همه ی پسرها و دخترها جوونی کنه و چیزای مختلفو تست کنه...به اصرار پدر و مادرش ازدواج کرد و چند ماه بعد بچه به بغل زندگیشو ادامه داد...

دست خودش نبود که تصورش از عشق انقدر محدود باشه...

اون فکر میکرد عشق فقط بین دو تا دختر و پسره و نتیجشم بچه ای که با عشق هردوشون بزرگ میشه...

اما وقتی اونقدر بی مهری و بی اهمیتی رو در جواب مهر و محبت خودش دید...سرد شد...از ازدواج متنفر شد...و فقط ووجین براش مهم شد...

شاید جونگ کوک اینطوری وارد زندگیش شده بود تا بهش دنیای بزرگ عشق و علاقه رو نشون بده...یه دنیای بزرگ و بدون محدودیت...

+هیونگ‌...هیونگ‌...

با هیونگ گفتنای مداوم کوک از فکر بیرون اومد و گیج نگاهش کرد...

talk to meTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang