جونگ کوک زیر چشمی به دونگ و تهیون که درحال نوشتن مشق بودن نگاه کرد...
+شما واقعا سوالی ندارین؟
تهیون خواست چیزی بگه که دونگ دهنشو با دست کوچولوش گرفت...
♧نه ماما...بابااایییی...
تهیونگ مخلوط کن و خاموش کرد و با لیوانای شیر موز و شیر کاکائو سمت دوقلوهاش رفت...
_جونممم اوردم شکموی من...
شیر موز و به پسرش و شیر کاکائو رو به دخترش داد...
♧اخ جووون مرسییی بابایی(خوشحال)
تهیون نگاهی به شیر کاکائو کرد و پوزخند کوچولویی زد...
♤برا چی باید بخورمش؟
تهیونگ از شباهتای عجیبی که تازگی داشت تو بچه ها میدید چشاش گرد شد و لیوان و روی میز گذاشت...
_خب عزیزم چون بچه اید و کلسیم داره!
تهیونگ نگاهی به دونگ ووک که شیرشو تموم کرده بود و مشغول نوشتن مشقاش بود انداخت و سرشو تکون داد...
♤وقتی میگی احمقی نگو نه...
دونگ وو سرشو بلند کرد و با استینش سیبیلای شیریشو پاک کرد...
♧نه خیررر خیلیم باهوشم...
جونگ کوک خم شد تا بهتر بحثشونو بشنوه...
تهیونگ لیوان و عقب هل داد و مداد و تو انگشتای ظریفش که مثل باباش بود گرفت...
♤بابایی...من میدونم اون دکتر زشت و از خود راضی دوباره برای اینکه ما شبا باهم بازی نکنیم و بیدار نمونیم...بهتون شربت خواب اور داده...و البته که وقتی کلاس سوم بریم و ۹سالمون بشه بهمون قرص میده...و دیدم که شربت و توی هردو تا لیوان ریختی...
تهیونگ گیج پلکی زد و به جونگ کوک که با دهن باز بهشون نگاه میکرد خیره شد...
+وایییی وایییی یه کیم تهیونگ غرغروی بداخلاق کوچولوی دیگههه خدایااااا...(درمونده)
................
÷عاههه چاگی...سریعتر باشششش...
پاهاشو به هم فشار داد و به دیوار کنار در دسشویی تکیه داد...
ووجین درحالی که داشت تو گوشیش فیلم میدید نگاهی به سان کرد و آروم خندید...
><پاپا خب برو حموم...
سان چشماشو روهم فشار داد و به پسرش نگاه کرد...
÷پرنسس خانوم حمومه...میدونی که ۳سال دیگه میاد...
ووجین لبخندی زد و سمت اشپزخونه رفت تا برای خودش اب برداره...
وویونگ درحالی که دستای خیسشو خشک میکرد در دسشویی و باز کرد...
سان با دیدن وو سریع سمت دسشویی رفت و خواست وو رو کنار بزنه...
×نچ نچ داری پیر میشی چوی سان...دیابتت قبلا انقد بهت فشار نمیاوردا...
سان سعی کرد کنار بزنش و تو دسشویی بره...
÷اووه چه ربطی داره بیب برو کنار دارم میترکم...
وویونگ که کرم درونش فعال شده بود در دسشویی و بست و برق و خاموش کرد...
×فعلا بوی بد میده نرو
÷ووووو...
><جانم؟
÷عاه نه نه با پاپا بودم...
سان درحالی که داشت میترکید به وو نگاهکرد...
÷چی میخوای عزیزم؟(درمونده)
×اون کفش ابیه...
÷خب گفتن اندازه پات ندارن...
وویونگ چنگ کوچولویی که به دیک سان انداخت که تو خودش جمع شد...
÷نه نه نه اخخخخ باشه باشه...میگیرم...
×قول؟
÷قوووول
×از کجا مطمئن شم؟
÷عزیزم...میخرم همین فرداااا...
وویونگ اروم کنار رفت و اسپنکی به سان زد...
×هوم حالا شد...(لبخند پیروز)
....................
><نه...نگران نباش...
کتاباشو توی کولش انداخت و دستشو روی شونه ی فلیکس همکلاسی صمیمیش گذاشت...
><خودم درستش میکنم...
فلیکس لبخند کیوتی زد و محکم ووجین و بغل کرد...
%خیلیییی ممنون...خیلییی دوست دارم ووجین
ووجین خنده ی مصنوعی ای کردو اروم فلیکس و عقب برد...
><خب...من...میرم دیگه...
%کجا؟قرار بود بعد کلاس بیای خونمون تمرین ریاضی!
ووجین اب دهنشو قورت داد و کولشو برداشت...
><ببخشید عزیزم حس میکنم حالم خوب نیس...میام بعداخب؟
فلیکس دست ووجین و گرفت و نوازش کرد...
%چیزی شده؟چرا انقد داغی؟
دستشو روی پیشونی وو گذاشت که از داغیش چشاش گرد شد...
%اوه..وو...من فک کنم...تا خونه باهات میام...باشه؟...چتر هم دارم...بارون شدیده...
ووجین نمیدونست چطور باید به کراش استرالیاییش بگه این تبش به خاطر نزدیکی و حضور اونه اما حس کرد قدم زدن تو بارون باهاش بهترش میکنه...
><ب...باشه(لبخند)
سلام هه سان هستم 😅👋🏻
امممم دوستون دارم❤❤❤
VOCÊ ESTÁ LENDO
talk to me
Fanfic[تمام شده✅] جئون جونگ کوک عکاسی که درست یک ساله عاشق مدلی که جدیدا حسابی درخشیده کیم تهیونگ ملقب به وی شده... +شرط استخدامش بالای ۳۰ سال بودنه...ولی من هنوز ۲۴ سالمههههه... 🐾🐾🐾🐾🐾🐾🐾 جونگ وویونگ پسری تنها که دوست و ادیتور جونگ کوکه و تاحالا چند...