تهیونگ نگاهی به ساعت کرد و دستاشو روی زانوهاش کوبید...
_خب...ما دیگه کم کم بریم...دیر وقته...
×هر طور راحتی ولی اگر بیشتر میموندین خوشحال میشدیم(تو فرهنگشون تعارف ندارن میدونین دیگه😂)...
کوک هم با تهیونگ بلند شد و وویونگ و بغل کرد...
اروم کنار گوشش زمزمه کرد...
+خیلی برات خوشحالم وو...امیدوارم امشب خوش بگذره(خنده نمکی)
وویونگ با دستاش کوک و عقب هل داد و قیافشو جمع کرد...
+هایششش گفتم بغل کردن تو الکی نیستا...
سان دستشو روی شونه ی تهیونگ گذاشت و لبخند چالداری زد...
÷امیدوارم امشب بهتون خوش گذشته باشه...ما تموم سعیمونو کردیم تا وقت بیشتری و باهم بگذرونید...
تهیونگ دست سان که روی شونش بود و گرفت و عینکشو بالا تر داد...
_همیشه درک و شعورتو تحسین میکردم...تاحالا بهت گفته بودم؟...
÷عا...فقط چند بار(خنده)
با خداحافظی از همدیگه و ووجینی که به زور چشماشو باز نگهداشته بود کوک و تهیونگ سوار اسانسور شدن و سان در و بست...
وویونگ خودشو روی مبل کنار ووجینی که دراز کشیده بود پرت کرد و محکم بغلش کرد...
×ایگووووو...پسرمون خسته شدهههه...
ووجین خنده ی خوابالویی کرد و سرشو توی سینه ی وو پنهان کرد...
><میشه...(خمیازه)امشب...بغل تو بخوابم...وودونگی جونم؟...
وویونگ سر ووجین و بوسید و پاهای کوچولوشو دور خودش انداخت...
×باشه عزیزم...هر وقت خوابیدی میذارمت رو تخت...
><دیگه...پیشمون میمونی...(خمیازه)مگه نه؟...
وویونگ گونه ی نرم ووجین و نوازش کرد و به سان که با لبخند نگاهشون میکرد خیره شد...
×معلومه عسلم...تا همیشه...حالا بخواب...
..........
+یه چیزیو امروز متوجه شدی ته؟...
تهیونگ عینکشو برداشت و چشماشو مالید...
_چیو؟...
کوک موهاشو از صورتش کنار داد و زبونشو از داخل به لپش فشار داد...
+وقتی عکس دختر بچه رو به سان نشون دادم...عکس العملش...
_اها...خب اون عاشق دختره...
+اوه...جدا؟
_اره...یادمه وقتی فهمید شین هه حاملس کلی لباس دخترونه و وسیله خریده بود...
YOU ARE READING
talk to me
Fanfiction[تمام شده✅] جئون جونگ کوک عکاسی که درست یک ساله عاشق مدلی که جدیدا حسابی درخشیده کیم تهیونگ ملقب به وی شده... +شرط استخدامش بالای ۳۰ سال بودنه...ولی من هنوز ۲۴ سالمههههه... 🐾🐾🐾🐾🐾🐾🐾 جونگ وویونگ پسری تنها که دوست و ادیتور جونگ کوکه و تاحالا چند...