talk to me(part 75)

2.2K 287 85
                                    

تهیونگ نگاهی به ساعت کرد و دستاشو روی زانوهاش کوبید...

_خب...ما دیگه کم کم بریم...دیر وقته...

×هر طور راحتی ولی اگر بیشتر میموندین خوشحال میشدیم(تو فرهنگشون تعارف ندارن میدونین دیگه😂)...

کوک هم با تهیونگ بلند شد و وویونگ و بغل کرد...

اروم کنار گوشش زمزمه کرد...

+خیلی برات خوشحالم وو...امیدوارم امشب خوش بگذره(خنده نمکی)

وویونگ با دستاش کوک و عقب هل داد و قیافشو جمع کرد...

+هایششش گفتم بغل کردن تو الکی نیستا‌.‌..

سان دستشو روی شونه ی تهیونگ گذاشت و لبخند چالداری زد...

÷امیدوارم امشب بهتون خوش گذشته باشه...ما تموم سعیمونو کردیم تا وقت بیشتری و باهم بگذرونید...

تهیونگ دست سان که روی شونش بود و گرفت و عینکشو بالا تر داد...

_همیشه درک و شعورتو تحسین میکردم...تاحالا بهت گفته بودم؟...

÷عا...فقط چند بار(خنده)

با خداحافظی از همدیگه و ووجینی که به زور چشماشو باز نگهداشته بود کوک و تهیونگ سوار اسانسور شدن و سان در و بست...

وویونگ خودشو روی مبل کنار ووجینی که دراز کشیده بود پرت کرد و محکم بغلش کرد...

×ایگووووو...پسرمون خسته شدهههه...

ووجین خنده ی خوابالویی کرد و سرشو توی سینه ی ‌‌وو پنهان کرد...

><میشه...(خمیازه)امشب...بغل تو بخوابم...وودونگی جونم؟...

وویونگ سر ووجین و بوسید و پاهای کوچولوشو دور خودش انداخت...

×باشه عزیزم...هر وقت خوابیدی میذارمت رو تخت...

><دیگه...پیشمون میمونی...(خمیازه)مگه نه؟...

وویونگ گونه ی نرم ووجین و نوازش کرد و به سان که با لبخند نگاهشون میکرد خیره شد...

×معلومه عسلم...تا همیشه...حالا بخواب...

..........

+یه چیزیو امروز متوجه شدی ته؟...

تهیونگ عینکشو برداشت و چشماشو مالید...

_چیو؟...

کوک موهاشو از صورتش کنار داد و زبونشو از داخل به لپش فشار داد...

+وقتی عکس دختر بچه رو به سان نشون دادم...عکس العملش...

_اها...خب اون عاشق دختره...

+اوه...جدا؟

_اره...یادمه وقتی فهمید شین هه حاملس کلی لباس دخترونه و وسیله خریده بود...

talk to meWhere stories live. Discover now