صدای قدم های شخصی در راه رو میپیچید که داشت آهسته به در نزدیک می شد.آلبرت نگاهی خسته به منظره ی پشت پنجره انداخت غروب نارنجی رنگ، لندن را در آغوش کشیده بود.
یعنی چندین غروب برای او اینگونه می گذشت؟
چندین غروب، سرشار از دلتنگی، برایش سپری شد؟شاید در لحظه او این را از یاد برده بود اما، دیوار رو به رویش خوب بخاطر داشت.
آهسته چاقوی جیبی اش را از درون کشو میز کوچک کنارش بیرون آورد و یک خط دیگر به چوب خط هایش اضافه کرد. ناگهان در اتاقک باز شد.
ابتدا آلبرت تصور کرد که شاید مایکرفت بین تایم های آزادش آمده تا به او سری بزند، ولی چشمانش از صحنه ای که دید، از حدقه درآمد...
مردی را دید با موهایی طلایی که یکی از چشمانش با چشم بند مشکی بسته شده بود و در دستش یک جسم پتو پیچ شده وجود داشت که آن را به خودش چسبانده بود. تنها یک چیز از دهانش بیرون آمد:
-و...ویل؟!
ویلیام لبخندی زد و آهسته به سمت برادرش رفت. چشمان جفتشان توسط قطرات اشک می درخشید و همانطور که خورشید به انتهای خود نزدیک می شد، برادر ها یکدیگر رو در آغوش کشیدند...
همین لحظه بود که آلبرت دوباره متوجه ی آن جسم پتو پیچ شده ی عجیب شد. کمی از اشک هایش را پاک کرد و گفت:
-ویل... این چیه که تو بغلت نگه داشتی؟
ویلیام که حالا لپ هایش گل انداخته بود، کمی مکث کرد و آروم روی آن را کنار زد. چشمان آلبرت مسحور تماشای دوتا لپ پف کرده سفید و موهای سرمه ای رنگش که روی صورتش ریخته شده بود، شد.
بچه ی نازی که تا اون لحظه خواب بود و مژه های بلندش را به رخ میکشید.
آلبرت فوراً به ویلیام نگاه کرد ولی ویلیام نگاه خجالت زده خود را از او دزدید. آلبرت با لحن آرامی پرسید:
-ویل... این کوچولو ماله توئه؟
ویلیام سری به نشانه ی رضایت تکان داد و منتظر واکنش بعدی از سوی آلبرت ماند. آلبرت لبخندی زد و سر ویلیام را نوازش کرد، سپس گفت:
-نه تنها تصمیم گرفتی توی این دنیا بمونی، بلکه یه توپولو هم به دنیا آوردی! مرسی که زندگی رو انتخاب کردی!
چشمان ویلیام از حرفی که شنیده بود برقی زد و لبخند دلنشینی روی لب هایش نشست.
یکهو آلبرت سرجایش تکانی خورد. طوری که انگار چیزی یادش آمده باشد. صندلی را سمت ویلیام کشید و گفت:-بیا بشین. باید خسته باشی.
ویلیام تشکری کرد و به سمت صندلی رفت و روی آن نشست. نگاهی به اطراف انداخت. میز کوچک، یک صندلی چوبی، گوشه ی اتاق قفس کبوتر هم به چشم می خورد و دیوار ها...
YOU ARE READING
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...