( آرک زمین بازی خدایان_قسمت۶)
ویلیام:
میا تمام روز بخاطر دندوناش حسابی کلافه بود و بلاخره نزدیکای غروب با شربت تب بری که بهش دادم همراه باباش که مثلاً قرار بود بچه رو بخوابونه نه خودش رو، خوابش برده بود.
از اتاق اومدم بیرون و با بیلی که واسه بیرون رفتن آماده شده بود مواجه شدم. با دیدن من گفت:
- من میرم بیرون. به نظر میاد یه خبرایی اطراف شهر هستش.
+ باشه، موفق باشی... فقط لطفاً برگشتنی واسه میا شیر بخر. قرار بود شرلی بره بخره ولی حالا که خوابیده، منم حوصله ام نمیکشه برم خرید.
- چطوره بجای شیر، شکر بخرم؟ حس میکنم میا اینجوری شاد تر بشه!
+ نگران اون بخشش نباش، به زودی این شکرخوری رو تو خونه کم میکنم.
- من که به قدرت تغییرت ایمان دارم! خب... فعلاً!
بیلی از خونه زد بیرون و حس کردم داشتم زیر یه دریا سکوت خفه می شدم...
به سمت صندلی رو به پنجره رفتم. حداقل با نشستن در اون مکان میتونستم مردم رهگذری که هر کدوم به مقصد های ناشناسی می رفتند رو تماشا کنم و کمی سرگرم بشم.
در همون لحظه ناگهان در خونه به صدا در اومد.
به نظر نمیومد بیلی بوده باشه. نکنه بازم اون دختره اومده؟
به سمت در رفتم و گفتم:
- ابیگل-سان؛ تویی؟
+ آره! شرمنده بازم مزاحم میشم...
در رو باز کردم و دیدم همراه یه کیف بزرگ وارد اتاق شد. از چهره اش مشخص بود که روز بدی داشته.
به سمت اتاق پذیرایی راهنمایی اش کردم. روی یکی از مبل ها نشست و گفت:
- سنپای هستن؟
+ خوابیده، میخوای بیدارش کنم؟
- نـ-نه!!! لطفاً بیدارش نکنین...
+ پس میخوای برات یه چای بیارم؟
- زحمتتون میشه...
لبخندی زدم و رفتم با یه فنجون چای برگشتم. دختر بیچاره حسابی پریشون به نظر می رسید. وقتی جلوش چای گذاشتم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
- خودتون نمیخورین؟
+ قبل از اینکه بیای خوردم، نگران نباش.
- که اینطور...
+ بازم یه قتل جدید اتفاق افتاده؟
- شـ-شما از کجا می دونین؟!!!
+ فهمیدنش سخت نیست، همینطور واسه معمایی که شرلی جلو پات گذاشته نخوابیدی... چشمات حسابی خسته ان و به نظر می رسه اوضاع با برادرت خوب پیش نرفته.
- نی-چان گفته بود که شما توی این کار خیلی ماهرین ولی با این حال زیاد تو پرونده ها دخالت نمی‌کنین... اولش باورم نمی شد ولی حالا میفهمم چرا.
VOUS LISEZ
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...
