بدو بدو رفتم سمت اتاقی که داخلش بود، همینطور که نفس نفس میزدم گفتم:
-نـ...نامه! تو بازش کردی؟
+ اون بسته ی پستی رو میگی؟
- آره!
- نه، کار من نبود. گذاشتمش رو میز ، میا خیال کرد ورقه است، پاره اش کرد. ولی خوده نامه سالمه. گذاشتمش تو اتاقت.
+ خوندیش؟
- نه.
با شنیدن جوابش نفس آسوده ای کشیدم. مطمئنم اگه نامه رو میخوند حتماً یه واکنشی از خودش نشون می داد یا شاید برمیگشت پیش جفتش. واسه همینه که وجود میالین تو زندگی من مهمه.
آبنبات رو بردم جلوی میا و گفتم:- آبنبات میخوری گلم؟
+ نههه.
- چرا؟ تو که شیرینی دوست داشتی~
+ نههههه.
× بده خودم بهش میدم.
- باشه. من تو اتاقم یه کاری دارم، زودی برمیگردم.
و رفتم تا اون نامه رو آتیش بزنم. وقتی برگشتم، دیدم که میالین داره آبنبات رو میخوره. خوبه. فقط یه چند دقیقه زمان میبره.رفتم جلوی آینه و موهام رو مرتب کردم. شرلوک نگاه چپی بهم کرد و گفت:
- امشب خیلی به خودت رسیدی. خبراییه؟ نکنه با شوهرت آشتی کردی؟
+ شوهر سابقم منظورته؟! چرا باید با اون مردک آشتی کنم؟ بره به درک.
- آخه این مدت سراغی ازش نبوده. خیال میکردم واسه همین بهم نیاز داری!
برگشتم و نگاهی به میالین انداختم. چشمای سرخش به گردی گردو بود. هنوز دارو اثر نکرده. گفتم:
- اونو میگی~ منم متعجبم. لابد دیده توی این خونه هستی، واسه همین از کارش منصرف شده.
+ پس یعنی دیگه نیازی به من نیست.
- چـ-چرا! خیلی هم نیازه!
+ یه چیزی رو این مدت میخواستم ازت بپرسم، ولی یادم میرفت.
برگشتم سمتش. میالین هنوز بیدار بود. گفتم:
- چی میخوای بپرسی؟
+ راجع به شوهرته. واسه چی طلاق گرفتین؟
- اممم؛ واسه ی چی...
نگاهی دوباره به میا انداختم. این بچه عمراً یه ذره هم خواب به چشمش اومده باشه! ادامه دادم:
- شوهر سابقم از موقع آشنایی تا اوایل ازدواجمون خیلی خوب بود. حتی وقتی سر کار بودم بجای من حواسش به غذا درست کردن و خونه داری بود... اما یه شب، وقتی بعد از کارش به مست خونه اومد، فهمیدم که سند مغازه اش رو توی قمار باخته... از اون موقع به بعد بود که به کل عوض شد. مواد میکشید و هرچیزی رو که پیدا میکرد، میفروخت. حتی میخواست خونه ی منم بفروشه... دیگه به حدی رسیده بود که نمیشد باهاش صحبت کرد. فوراً عصبانی می شد و کتکم میزد. منم که خودم وکیل بودم. بلاخره طاقتم طاق شد و طلاقمو ازش گرفتم.
DU LIEST GERADE
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...