میالین درحالی که گریه اش گرفته بود گفت:
- بااییی بیتوتورههه!
+ میدونم خوشگلم، بیا بغلم.
آلبرت میالین رو از دست باند گرفت و توی بغلش فشرد. میالین یکم خودش رو به آلبرت چسبوند ولی بعد سرش رو از بغلش آورد بیرون و گفت:
- ماانیی من توجاس؟
+ خوابیده دیگه عزیزم. بیا ما هم بریم صبحونه بخوریم. گشنته؟
باند: صبحونه؟ دیگه تقریباً وقت ناهاره...
- بااییی میقااام.
+ اونم گشنش بشه میاد پایین ولش کن.
- نهههه، باااییی منهههه~
+ بیا بریم بهت یه غذای خوشمزه بدم!
- به به بیدیی؟
+ آره، یه به به شیرین و خوشمزه درست میکنم برات.
- شینینی؟!
+ شیرینی هم میدم.
- شینینیی میقولم!
باند: هه هه! پس بابایی چی شد؟
- آنبت! شینینیی بیدهههه!
+ تا منو داره باباشو میخواد چیکار؟! یه شیرینی واسه دختر خوشگلم درست کنم که انگشتاشم بخوره~
باند: تروخدا تو دیگه چیزی درست نکن!
+ چی گفتی؟
باند: هیچی! منظورم این بود که... ویلی میگفت بهش شیرینی ندیم!
+ اون خودش با کیک و پای بزرگ شد بعد میخواد این بچه نخوره؟ بزار بیدار شد باهاش یه صحبت مفصل میکنم.
باند: آها... که این طور!
آلبرت اشک های میالین رو از چشماش پاک کرد و درحالی که داشت پله ها رو به سمت پایین طی میکرد گفت:
- شیرینی چه رنگی دوست داری خانوم خانوما؟!
+ ( دستاش رو باز کرد) دونده!
- گنده باشه؟ حالا چه رنگی باشه؟ میشناسی رنگ ها رو؟
+ نابییی, شیفید، صونتی!
- وای، این که کلی رنگ شد! دلت درد نمیگیره کلی شیرینی بخوری؟
+ شینینیی میقولم!
- باشه، باشه~
....
موقع ناهار، همگی در حال چیدن غذا روی میز بودن ولی هنوز خبری از شرلوک یا ویلیام نبود و این باعث میشد نگرانی ها کم کم بیشتر و بیشتر بشه.
بیلی خودش رو رسوند پیش مایکرفت و گفت:- مایکرفت-سان, مایکرفت-سان!
+ بله؟
- میگم همه دارن می پرسن سنپای و ویلیام-سان کجان. چیکار کنیم؟
VOCÊ ESTÁ LENDO
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfic...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...