•°پارت 83•°

40 4 103
                                    

میالین درحالی که گریه اش گرفته بود گفت:

- بااییی بیتوتورههه!

+ میدونم خوشگلم، بیا بغلم.

آلبرت میالین رو از دست باند گرفت و توی بغلش فشرد. میالین یکم خودش رو به آلبرت چسبوند ولی بعد سرش رو از بغلش آورد بیرون و گفت:

- ماانیی من توجاس؟

+ خوابیده دیگه عزیزم. بیا ما هم بریم صبحونه بخوریم. گشنته؟

باند: صبحونه؟ دیگه تقریباً وقت ناهاره...

- بااییی میقااام.

+ اونم گشنش بشه میاد پایین ولش کن.

- نهههه، باااییی منهههه~

+ بیا بریم بهت یه غذای خوشمزه بدم!

- به به بیدیی؟

+ آره، یه به به شیرین و خوشمزه درست میکنم برات.

- شینینی؟!

+ شیرینی هم میدم.

- شینینیی میقولم!

باند: هه هه! پس بابایی چی شد؟

- آنبت! شینینیی بیدهههه!

+ تا منو داره باباشو میخواد چیکار؟! یه شیرینی واسه دختر خوشگلم درست کنم که انگشتاشم بخوره~

باند: تروخدا تو دیگه چیزی درست نکن!

+ چی گفتی؟

باند: هیچی! منظورم این بود که... ویلی می‌گفت بهش شیرینی ندیم!

+ اون خودش با کیک و پای بزرگ شد بعد میخواد این بچه نخوره؟ بزار بیدار شد باهاش یه صحبت مفصل میکنم‌.

باند: آها... که این طور!

آلبرت اشک های میالین رو از چشماش پاک کرد و درحالی که داشت پله ها رو به سمت پایین طی میکرد گفت:

- شیرینی چه رنگی دوست داری خانوم خانوما؟!

+ ( دستاش رو باز کرد) دونده!

- گنده باشه؟ حالا چه رنگی باشه؟ می‌شناسی رنگ ها رو؟

+ نابییی, شیفید، صونتی!

- وای، این که کلی رنگ شد! دلت درد نمیگیره کلی شیرینی بخوری؟

+ شینینیی میقولم!

- باشه، باشه~

....

موقع ناهار، همگی در حال چیدن غذا روی میز بودن ولی هنوز خبری از شرلوک یا ویلیام نبود و این باعث میشد نگرانی ها کم کم بیشتر و بیشتر بشه.
بیلی خودش رو رسوند پیش مایکرفت و گفت:

- مایکرفت-سان, مایکرفت-سان!

+ بله؟

- میگم همه دارن می پرسن سنپای و ویلیام-سان کجان. چیکار کنیم؟

Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)Onde histórias criam vida. Descubra agora