جک: مایکرفت و آلبرت چطور؟مانی پنی: رفتن خرید.
جک: اممم... لستراد و پترسون چی، خبری داری؟
موران: اوووو چههه خبرههه پیرمرد! یعنی فقط یه دست فروش های کف خیابون رو مونده دعوت کنی! بزار دو دقیقه خودمونی حال کنیم دیگه...
هردر: یووووهوووو~ قراره کلی آدم بیاد تا که منم اختراع جدیدم رو رو نمایی کنم!!
موران: تو دیگه خواهشاً از ما بکش بیرون!
بیلی: جای یه ملعونی به شدت خالیه ولی همون بهتر که نیست!
....
شرلوک به سمت اتاقی که ویلیام خوابیده بود به راه افتاد.
ایده ی ( چرت روزانه) که سه سال پیش توسط شرلوک مطرح و به زور اجرا شد باعث می شد تا بدن ویلیام فرصت استراحت و ریکاوری رو برای ساعاتی داشته باشه. همینطور باعث می شد که مشکل خواب ویلیام کمتر رخ بده و باعث دردسر نشه...شرلوک خودش رو به اتاق رسوند و واردش شد.
ویلیام روی تخت درحالی که بالشت کنارش رو بغل کرده بود خوابیده بوده. شرلوک روی تخت کنارش نشست و بالشت رو از دستش در آورد و گفت:- چشمم روشن! شوهر به این نرمی داری بعد با این بالشت بهم خیانت میکنی لیام خان؟!
شرلوک کمی بیشتر لیام رو تکون داد و گفت:
- لیااام! یعنی اینقدر خوابت خوشمزه است؟! نکنه داری با من اونجا عملیات انجام میدی که دلت نمیاد ازش دل بکنی~ ( موهاش رو بهم میزنه) لیااامممییی~
یهو یاد دیروز که ویلیام از جان قرص خواب گرفته بود افتاد و یه ایده مثل برق زد به سرش...
«نکنه ویلیام اون قرص ها رو خورده باشه؟»
فوری ویلیام رو توی بغلش گرفت، چند بار زد تو صورتش و گفت:
- لیام، لیام! چشمات رو باز کن! لیااااامممم!
ویلیام توی بغل شرلوک تکونی خورد و گفت:
-...شرلی؟!... چی شده؟... چخبره...؟
+ لیااااامممم!
- بلههه؟!
شرلوک با بغض توی چشماش ویلیام رو محکم در آغوشش فشرد و گفت:
- دیگه... دیگههههه هیچوقت! هیچوقت سعی نکن ترکم کنی...
+ شرلی... من فقط خوابیده بودم...
- میدونم... میدونممممم!
ویلیام متقابلاً شرلوک رو بغلش کرد و گفت:
- باشه... ببخشید... نمی دونم چرا خوابم یهو سنگین شد ولی نمیخواستم بترسونمت... گریه نکن باشه؟ ... شرلی!
شرلوک چند دقیقه ای توی بغل ویلیام باقی موند ولی بلاخره خودش رو قانع کرد تا که از اون پوزیشن بیرون بیاد.
ویلیام کمی موها و پشت شرلوک رو نوازش کرد و گفت:
YOU ARE READING
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...