خانم آلن با دیدن مایکرفت و آلبرت لبخند گرمی زد و اونها رو به داخل خانه هدایت کرد و گفت:- ارباب؛ بیرون هوا خیلی سرده، الان زودی برای جفتتون شیر گرم آماده میکنم.
+ خانم آلن، این بار چندمیه که بهت میگم منو اینجوری صدام نکن...
- دست خودم نیست ارباب... آخه از اونجایی که یادمه شما ارباب جوان این خونه بودین...
مایکرفت کلاه و دستکشش رو در آورد و آویزونش کرد، همچنین کت آلبرت رو که رویش کمی شبنم نشسته بود رو باز کرد و از تنش در آورد.
آلبرت خونسردانه منتظر شد که مایکرفت به کار آویزون کردن لباس هاش برسه و در همین حین زیر زیرکی گوشه گوشه ی اتاق ، راه رو، پنجره و لولا های در رو نگاه میکرد تا مطمئن بشه که کثیف نیستن.
خانم آلن که داشت نگاه آلبرت رو دنبال میکرد، بگی نگی متوجه ی حساسیت آلبرت نسبت به کثیفی و گرد و غبار شد. برای همین لبخندی زد و گفت:- همین پیش پاتون این جا رو تمیز کردم! شاید بخاطر سنم تعجب کنید ولی من همچنان خیلی سرحالم و همینطور دخترم توی انجام کار ها کمکم میکنه. بنابراین خیالتون راحت!
+ عمارت خلوت ولی بزرگیه... مطمئنی که شما و دخترتون از کار کردن اینجا به تنهایی خسته نمیشین؟
- منظورتون اینه که ارباب خدمتکار های بیشتری بیاره؟ نه... از اونجایی که من سالهاست اینجام قلق خونه دستم اومده و متوجه میشم چه جا هایی زودتر گرد و غباری میشه. برای همین مشکلی ندارم. همینطور ارباب هم آدم منزویه، از شلوغی خدمتکار ها خوشش نمیاد.
+ آها... پس لابد باید بین برادرام بهت سخت گذشته باشه...آقای ارباب هلمز~
مایکرفت زیرچشمی به آلبرت نگاهی انداخت و گفت:
- می بینم چیزی نشده واسه خودت رفیق غیبت کردن پیدا کردی! و همینطور شما خانم آلن! چه زود اطلاعات منو بهش فروختین؟!
+ آخه ارباب اولین باره می بینم با خودتون یه فرد خاصی رو خونه آوردین، یکم هیجان زده شدم!
آلبرت پوزخندی زد و رو مایکرفت گفت:
- هوممم~ پس چی به سر بانو های سلطنت بریتانیا اومد؟ هیچکدومشون ارباب عزیزتون رو نخواستن؟!
+ اممم... خب، ارباب به دلایلی... چطور بگم!
مایکرفت دست آلبرت رو گرفت و به سمت پله ها کشوند و گفت:
- چیزی نمیخواد بهش بگین خانم!
+ نکنه میترسی رازت رو بفهمم مایکی جوون؟!
- رازی در کار نیست. اونجوری هم نگام نکن!
+اوممم~ داشتم به این فکر میکردم که شاید دست روی یه جنس در حد نو گذاشته باشم!
- خانم آلن! یه بطری شراب از انبار بیار بده دسته این بلکه دست از سرم برداره.
+ نوچ، میخوام ببینم چطوری مایکی کوچولو شیر گرمش رو میخوره~
YOU ARE READING
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...