وارد حموم شدم و آب رو باز کردم. وقتی به دمای دلخواه رسید، وان رو باهاش پر کردم. اومدم بیرون و از بین وسایل میا اونایی رو که میشد خیسش کرد رو برداشتم تا بندازمش تو وان. لباسم رو در آوردم و حوله رو دور کمرم پیچیدم. رفتم داخل اتاق و گفتم:- میا؛ وقت حمومه.
خودشو رسوند بهم و دستش رو برای بغل شدن به سمتم دراز کرد. بغلش کردم و با خودم بردمش سمت حموم. در رو بستم تا گرما هدر نره. لباس هاشو که در آوردم دوید سمت وان و گفت:
- بااایییی~ آب بازییی!
بلندش کردم و گذاشتمش توی آب...
میا یکم تو آب دست و پا زد و عروسک هاشو دور خودش به حرکت در آورد. از موقعیت استفاده کردم، موهاش رو خیس کردم و شروع کردم به شستنش.
همزمان که میشستمش توی وان حرکت میکرد و منم مجبور بودم همراهش جا به جا بشم. وقتی که شستنش تموم شد، بغلش کردم تا آب وان رو با یه آب تازه عوض کنم. میا موهای خیسش رو از روی صورتش کنار زد و گفت:
- باییی بازم بازی میتونم~
+ آب رو عوض کنم بعد برو بازی کن.
گذاشتمش توی وان و رفتم بیرون تا لیام رو بیارم. طبق معمول خوابش همچنان ادامه داشت. پتو رو از تنش کنار زدم و پیراهنش رو از تنش در آوردم. روی بدنش چند جا اثر زخم سطحی و کبودی بود.
لیام کسی نیستش که بخواد اینجوری به بدنش صدمه بزنه پس احتمالاً بیهوش شدن هاش باعث شده این اتفاق بیوفته. معلوم نیست به کجا ها بدنش اصابت کرده که اینجوری شده...
شلوارشم در آوردم و بغلش کردم تا به سمت حموم ببرم که یکدفعه بیدار شد و خواب آلود گفت:- چی شده؟
+ داریم میریم حموم.
- چی؟! شرلی! داری چیکار میکنی؟ بزارم زمین.
+ میبرمت حموم.
- نمیخواد ببریم حموم. بزارم زمین میخوام برم لباسامو بپوشم.
+ نظر تو رو نخواستم.
- تو غلط میکنی.
در حموم رو باز کردم و رفتیم داخل. میا با دیدن لیام هیجان زده توی آب دست و پا زد و گفت:
- ماانیییی!
+ میا رو هم آوردی؟
× ببخشید اول ازت اجازه نگرفتم.
+ نمی بخشم.
خم شدم و آروم گذاشتمش توی آب. گرمای آب در تماس با پوست سردش باعث میشد کمی مقاومت کنه و به دستم چنگ بندازه. ولی بلاخره توی وان کنار میا قرار گرفت. میالین رفت بغلش و گفت:
- ماانییی~ آب بازی تونیم!
+ خیلی وقته تو آبی؟ بدنت که سرد نشده؟ بزار ببینم...
VOUS LISEZ
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...