•°•°پارت 60°•°•

66 10 8
                                    


- که اینطور...

شرلوک ویلیام رو بغل کرد و بوسیدش. ویلیام از حرکت یهویی شک زده شد ولی به آرومی همراهیش کرد.
شرلوک دست آزادش رو آروم برد سمت پای میالین که روی تخت خوابیده بود و تکونش داد. میالین با گریه از خواب بیدار شد و گفت:

- ماااانییییی!

ویلیام بوسه رو قطع کرد و گفت:

- میا بیدار شد!

+ تعجب کردی؟ میا همیشه عادت داره اینجور مواقع بیدار بشه.

- میدونم...

ویلیام رفت سمت میالین و بغلش کرد.

- دخترم؟ چی شد یهو؟ خواب بد دیدی؟

+ مااانیییی~

- بزار اشک هاتو پاک کنم...

× لابد پوشکش رو کثیف کرده.

- ولی قبل خواب عوض کرده بودم.

× حالا ببر یه چک بکن. ممکنه از دندونش هم باشه.

- باشه.

× میخوای من ببرمش؟

ویلیام با بچه توی بغلش بلند شد و گفت:

- نه، تو شیر عسلی رو بخور. حتماً تا الان سرد شده.

+ باشه.

با رفتن ویلیام، شرلوک لیوان شیر رو گرفت و محتویاتش رو از پنجره ریخت بیرون. سپس برگشت و لیوانش رو گذاشت روی میز. دستی به صورتش کشید و گفت:

- که بهت اعتماد کنم، هان؟! داری شوخی می‌کنی دیگه لیام! دیگه رسماً اینجا براش یه شوخیم...

شرلوک نفس عمیقی کشید و اون ساعت رو از داخل کشوی میز بیرون آورد و باری دیگر بهش نگاه کرد.
همزمان که با ساعت توی دستش ور می رفت زیر لب گفت:

- « ساعت ۴:۵۰:۶ است...
یکی از این اعداد بایستی به یه روز مشخصی اشاره کنه. طبق میزان فرورفتگی اش توی خاک و محل قرار گیری اش، به نظر نمیاد بیشتر از یه هفته اونجا بوده باشه...
در واقع نمیتونه بیشتر باشه چونکه ما تازه به این عمارت اومدیم... و... یه لحظه؛
شبی که بیلی اومد، شبی بود که با خودش وسایل بازی میا رو آورد و لیام گفت که خودش میاره توی خونه... اون شب تنها شبی بود که لیام میتونست این ساعت رو داشته باشه. یعنی بیلی یه ربطی به این ماجرا داره؟ بعید می‌دونم اون اوسکول روحشم خبر دار باشه که الان چخبره...
هرکی بوده می دونسته بیلی قراره اینجا بیاد و با کی ملاقات کنه و خب لیام هم این فرصت رو جور کرده... خدا می‌دونه اگه وسایل بازی میا رو بگردم قراره چیا پیدا کنم ولی تا اون موقع از اومدن بیلی ۶ شب میگذره که یعنی ۶ توی ثانیه به معنی روزه...
و پشت سرش ۴ ساعت و ۵۰ هم همون دقیقه باقی میمونه که یعنی امشب!»

در باز شد و ویلیام همراه میالین که تو بغلش خوابیده بود، وارد اتاق شد. شرلوک فوری ساعت رو بین فضای پشتی آینه رومیزی و دیوار قایم کرد و گفت:

Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin